خاطرات کرونا، هنوز، اینجا و آنجا با ویروس؛ جمشید گشتاسبی

خاطرات کرونا

هنوز، اینجا و آنجا با ویروس 

جمشید گشتاسبی

 

گفت: شنیدم واکسن دوم را هم زدی.

گفتم: آره زدم، یعنی زدند!

گفت: راحت بودی؟

گفتم: راستش من که چیزی نفهمیدم. نه از راند اول و نه از این دوز دوم. می دونی؟ برام مثل دوران کودکیم بود، تو خونه های شرکت نفتی آبادان. پرستارا میومدن دم در حیاط یا دم در باغ. یادم نیست درست، گمونم واکسن فلج اطفال بود یا “ب. ث. ژ”. همیشه اون پرستارا کنج ذهنم مثل یه فرشته، تو یه لباس سفید باقی موندند. البته اینی که کوویدو زد لباسش سفید نبود. خودشم بیشتر منو یاد یوزفا انداخت، تو فیلم زنده باد زاپاتا.

گفت: روزیتا با ماسک!

گفتم: روزیتا نه. یوزفا. آره سینیوریتا یوزفا البته پشت ماسک …. 

گفت: چی جور بود؟ صفی بود؟ منظورم اینکه …

گفتم: نه بابا. مگه نگفتم بهت؟ برای من که نامه فرستادند. چون بیمارشون بودم دیگه. آخرین باری که قلبم سر به سرم گذاشت تو این بیمارستان بودم که عزرائیلو جواب کردند! خلاصه که کفار نامه دادند تشریف بیارید واکسن بزنید!

گفت: دمشون گرم. اینجا اما زیر سایه ی علمای اعلام یه خرتوخریه که نگو!

بهرام می گفت برا واکسن دوم رفته بود؛ گفته بودند نداریم. خلاصه، سراغ گرفته بود، یه جائی رو نشونی دادند؛ وقتی رفته بود دیده بود ازدحام غریبی از صف متقاضی واکسن بود و طبق معمول هم نیروی انتظامی تو دست و پا ی ملت وول می خوردند!

……

با ایران که صحبت می کنیم نباید توقع خبر خوب داشته باشیم. وقتی به یاد می آورم جلوی ورودی اغلب فروشگاه های زنجیره ای اینجا تابلوی دعوت به واکسیناسیون مجانی گذاشته اند و وقتی برای خرید به این اماکن رفته ام هیچ ازدحامی در قسمت داروخانه هایشان برای واکسیناسیون ندیده ام دلم می گیرد از اون رنج و مشقتی که در هر سوراخ سنبه ای از وطن در کمین مردمه.

 

اخبار می گفت داریم به روال عادی زندگی برمی گردیم. من هم بعد از شانزده ماه داشتم می رفتم لوس آنجلس و در ترن، طی مسیر، ذهنم بیشتر مدت درگیر بین کرونا در ایران بود و دنیا. 

کووید یک قفل بزرگ و مهیب بود که در این دوران بر زندگی ما سایه انداخت. شاید مخوف ترین دیواری بود که “درون” و “بیرون” را بر بستری از تقابل هراس و امنیت در زندگی میلیاردها انسان بر این کره ی خاکی شکل و معنا داد. 

دوست دارم بگویم “بود”. نمی خواهم در “هست” بمانم کمااینکه نشانه ها بیشتر گواه بر فاجعه ای درحال گذر از انتهای مسیرش یا دور شدن بیشتر از عرصه ی زندگی ماست گرچه شاید تا همه ی جهان از این بابت امن نباشد نتوان از محو شدن آن در افق هستی انسانها بر کره ی خاکی به اطمینان سخن گفت.

این پرانتز مخوف که در تاریخ خواهد ماند تا سه ماه پیش و تا آنجائی که به یاد می آورم بیش از 178 میلیون نفر را مبتلا و نزدیک به چهار میلیون نفر را از پا درآورد. انتهای این آمار هم که هنوز رقم نخورده.

و باز در همین نقطه ی اندوه و تلخی ها، آمار دروغ وطن بیخ گلوی آدم گیر می کند. در ایران اگر روزی بی دروغ و تناقض به شب رسد باید جشن گرفت و پایکوبی کرد. در آن دیار جان آدمی چنان بی ارزش شده وحقوق شهروندی چنان پایمال شده که چیزی به نام آمار اساساً وجود ندارد. میان ارقام تلفات انسانی کرونا در آمار شورای عالی نظام پزشکی، اداره ی ثبت احوال، ستاد ملی کرونا و رسانه ها تفاوت های فاحش و توضیح ناپذیری وجود دارد که در کمتر کشوری این روزها دیده می شود.

انگار خاموش ترین قاتل سریالی این روزها ایران ما را عرصه ی خوبی برای تاخت و تاز خود یافته! حالا دیگر نرخ تورم و نرخ مرگ و میر پاندمیک تنها در این جغرافیاست که با هم به جان مردم افتاده اند.

……

تمام مدت در ترن ماسک زده بودم. وقتی به ایستگاه لوس آنجلس رسیدم خوشحال بودم که از ایستگاه  خارج شوم ماسکم را بر می دارم اما این اتفاق نیفتاد!

بیرون ایستگاه همه را ماسک زده می دیدم. بلافاصله رفتم به محوطه ی روبروی ایستگاه که پاتوق همیشگی اجتماع لاتین تباران بود و از تجمع و شادی و رقص و اجرای موسیقی آنها پیش تر ها در این مکان عکس هائی گرفته بودم. 

 

این بار اما ازدحامی نبود. فقدان تردد خیلی توی چشم می زد. اگر کسی را هم می دیدی ماسک بر چهره داشت. احساس کردم نباید ماسکم را بردارم . شنیده بودم ما در کالیفرنیای جنوبی شرایط بهتری داریم اما نمی دانستم اینجا در هوای آزاد هم هنوز مردم ماسک می زنند. به ندرت کسی را بدون ماسک می دیدم.

به سمت پاتوق همیشگی آمیگو ها و سینیوریتاها رفتم اما انگار ویروس معادلاتم را به هم زده بود. بی اختیار زیر لب زمزمه کردم: “شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی، …. پاتوق آمیگو خالی!”

بلافاصله رفتم به سمت مجسمه ی آنتونیو آگیلار در  محوطه ی تاریخی روبروی ایستگاه مرکزی. جائی که بارها دیده بودم بساط جشن و رقص و پایکوبی لاتین تباران دایر است و دیگر بعضی چهره ها را آنجا به خوبی می شناختم چنانکه من هم با دوربینم برای آنان آشنا بودم.

اما اینجا هم هنوز قفل بود. هیچکس را ندیدم. ظاهراً شهر فرشتگان هنوز در چیدمانی قرنطینه ای قرار داشت و هیولا همچنان در گوشه و کنار شهر پرسه می زد.

 

به همسرم زنگ زدم. غالباً در این قبیل موارد اطلاع می دهم که محموله سالم به مقصد رسید!

“شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی، …. پاتوق آمیگو خالی!” را خواندم وشرح احوال مختصری هم دادم با تاکید بر اینکه گویا فرشته ها هنوز در قرنطینه اند.

به او گفتم: حق با تو بود. انگار قرار نیست به آرایش قبلی برگردیم. کووید، ما را کمی و شاید هم کمی بیش از کمی تغییر داده. شاید برای همیشه احوالی جدید پیش رویمان باشد. این لوس آنجلس حال و هوای دیروزهایش را ندارد. خیلی چیزا رفته تو چاردیواری ها. من دنبال خیابونای دیروزم. گمونم کمی هول برم داشت که خودمو برسونم اینجا…. خیلی خلوته. من هم که میدونی فراریم از  فضای خالی و خلوت. حتا بازار مکزیکی ها هم بسته است. تمام روز هم با ماسک در خیابان یعنی عذاب، چون گرمای هوا هم بالاست.

هرچند کلافه از ماسک اما بالاخره گشت و گذاری مختصر داشتم و عرقی ریختم و عکس هائی هم گرفتم. گاهی انگار ماسک روی عرق صورتم می لغزید به پائین و بند دور گوشم هم دیگر خیس شده بود. 

بالاخره تصمیم گرفتم با اولین قطار بعدازظهر برگردم.

 

 

قطار هم از همیشه خلوت تر بود. تقریباً ولو شده بودم روی صندلی درحالی که خنکی تهویه ی قطار زیر نم ماسکم می خزید و یادآورم می شد چطور بچه ی متولد وسط گرما در شهری پر از گرما، حالا دیگر به اندک گرمائی کلافه می شود از گرما. 

طبیعت ماست جویای امنیت، لذت، سلامت و زیبائی باشیم. خارج از این قاعده است که یک پای قضیه می لنگد. حالا انگار مقطعی بود که امنیت و سلامت درهم تنیده شده ، اولویت خود را به رخ می کشند و انگار عجالتاً لذت و زیبائی را کمی به عقب رانده اند. همه هم به نوعی با این فاکتورها درگیریم.

باز بی اختیار مسافر خیالی وطن می شوم. جائی که انگار هیچ معادله و تناسب عقلانی در عرصه ی اجتماعی قرار نیست شکل بگیرد! جائی که اخبارش با همه جای عالم متفاوت است. کرونایش هم!

می شنویم در ایران یکی دربه در به جستجوی واکسن دوم است. در ناصر خسرو واکسن آمریکائی به بهای چند ده میلیون تومان موجود است  و شهروندی دگر در خانه نشسته، صد میلیونی می پردازد و پرستاری به خانه آمده واکسنش را می زند. فایزرش را هم می زند مثل بزرگان قوم!

حکومتی که نان و عدالت را از مردم دریغ کند به سلامت آنها آیا می اندیشد؟!

در ایران ماست که مردم باور دارند از کرونا بدتر هم هست. بسیارند آنان که هیئت حاکمه را ویروسی به مراتب خطرناک تر از کرونا می دانند و شاید هم بی اعتنائی به بسیاری از مقررات و توصیه ها هم از همین باور می آید. 

در جامعه ی تهی از باور و معنا هم همیشه فرش قرمزی برای فاجعه انداخته اند. 

 

ژوئن 2021

جمشید گشتاسبی

 

 

 

Facebook Comments Box

About اختر نیوز

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *