“تکراری ترین داستان دنیا”
مهدی قاسمی
جمعمون جمع بود، مست و سرخوش و سرزنده. من بودم، او بود و هم بقیه، خلاصه دورهم بودیم و شاد. همه غبطه میخوردن به دورهمی ها و با هم بودنهای ما. عشق بود، صفا بود، مرام بود، کٓرم بود، همه چی بود و جنس جور جور. جیم جمالها، کاف کمالها، میم مرامها، همه میلولیدند دراین زمان خوش…
همه ما آن روزها به این نتیجه رسیده بودیم که وقت و انرژی کافی برای خودمان نگذاشتیه ایم و میبایست لحظات بیشتری به خنده و شادی و عشق سپری کنیم و شرابهایی به مستی بیشتر نوش کنیم و با تمام وجود در این لحـظات شاد یک کوله پشتی از خواستن برداریم با باری پر از شوق و اشتیاق و فقط سرمست خود و مشغول خویش گردیم، فارغ از هر چیزی و هرکسی… در حقیقت ما فقط خود را میدیدیم و بس. برنامه آخرمان هم این بود؛ سپری کردن دسته جمعی یک شبی در یک باغی چون بهشت برین به پایکوبی مادامالعمر.
همه چی خوب پیش میرفت تا آن روز که ورق برگشت، گویا زلزله ای شد، دیوارها لرزید، آدمها نفر به نفر و فوج فوج نقش بر زمین میشدند. آسمان سیاه، رودها خشک، مزارع بی ثمر، آه و ناله و فغان و آتش از چهارگوشه دیار به چشم و گوش میرسید. طاعون، سفلیس، آبله، تب ولرز و مالاریا همه جا را پر کرده یود. هر روز داغ عزیزی و عادی شدن مرگ دیگران در کافه خلق، همه رفتند و کم شدند و مردند. برگرریزانی بزرگ… همه مردند و رفتند و رفتند و آخرین انسان روی زمین شدم من!
آن روز بود که دستها را رو به آسمان بردم و طلب مغفرت کردم و از اهورای بزرگ خالق هستی و آسمان و زمین ملتمسانه خواستم که یاری و رحم کند و فرشته ای جهت نجات نسل انسان نازل بفرماید. خواستم و خواستم، تا اینکه خواستنم مقبول افتاد و اهورای مهربان، مهربانویی از بهشت برین برای آخرین انسان روی زمین مانده فرستاد. طولی نکشید که قلب و احساس و محبت از کالبد آن مهربانوی بهشتی، ناجی زمین و انسان شد.
دوباره نسل زیاد شد و انسان از ورطه نابودی گریخت، اما این انسان یک خاصیت خیلی بدی دارد و آن فراموشی است و طغیان، این شد که دوباره همان خوشی ها، شادی ها، دورهمی های کفر آمیز آغاز شد و اهورای بزرگ دوباره به دست فراموشی سپرده شد، انسانیت انسان دگر بار رو به زوال رفت و بی رنگ شد.
مثل روزی که موسی قوم خویش را از نیل عبور داد و رهائی بخشید اما اندکی بعد چون موسی به طور سینا شد، هارون در دشت به تشویق قوم و اما سامری بتی در قواره گوساله ای طلائی ساخت و رویش شرکی دیگر. جای خدای نجات دهنده را مجسمه ای از طلا گرفت و بنی اسرائیل، مست شادی و غروری دیگر شد، مثل همان شادی جمع ما و افول و غروب انسانیت و زایشی دوباره پس از آن و آخرش گوساله ای شدیم سخنگو که جز کفر و شقاوت به هیچ زبانی حرف نرادیم…
این داستان تکراری ترین داستان دنیاست و عجب صبری خدا دارد.