طنز: یورگ!
مهدی قاسمی
وقتی به محل کار جدیدم رفتم با اولین نفری که جدی آشنا شدم، یورگ بود همکار آلمانی که با هم یک مسولیت مشترک داشتیم و از قضا تو یک اتاق بودیم. مردی پنجاه و پنج ساله لاغر اندام و متوسط القد با موهای مسی – قهوه ای با یه عینک ته استکانی. یورک خیلی تند تند صحبت میکرد، اصلا ساکت نبود و هر لحظه یک موضوع جدید برای صحبت و پیگیری داشت. او مثل خیلی از آلمانی ها تمیز، بانظم، با پرستیژ، پیگیر و کاری بود.
آدم پر حرفی که گاهی مهربان و گاهی قاطی میکرد، گاهی ساکت ولی خدا رحم میکرد اگر به زبان میآمد و یا اینکه سوزنش روی یک موضوع گیر میکرد اونوقت مثلا برای توضیح خصوصیات یک بند کفش دو ساعت و نیم حرف میزد و دهها مطلب و مدرک ارایه میکرد و فلسفه میبافت…
گاهی هم که خیلی قاطی میکرد، رگه های نژادپرستیش کمی بیرون میزد، اما خودشو خیلی زود جمع و جور میکرد. کلا آدم خوبی بود ولی تحمل کردنش کار همه نبود، حتی برای همکاران دیگر آلمانییش. چرا که یک عیب و شاید حُسن بزرگ داشت و آن پرفکتاسیون (کمالگرا) بی اندازه یا همون حساسیت بیش از حد یا بهتر بگم همون وسواسیت خودمون بود.
یکروز مثل همه روزهای خدا که سر ساعت شش و نیم صبح سرکار بودم و در اتاق محل کارم حاضر شدم، او زودتر از من پشت میزش نشسته و مشغول کارش بود که به محض دیدن من با سلام گرمی اولین چیزی که پرسید این بود: همکار چرا امروز کفش مشکی پوشیدی؟ مگه نمیدانی که رنگ تیره تاثیرات بدی در روحیه آدم میگذرد؟ و شروع کرد نیم ساعت از مضرات رنگ تیره گفت، منم که فقط با دهن باز و چشمهای گشاد مجبور بودم اول صبحی به او گوش بدم با شوخی گفتم: اوکی یورگ من از فردا کفش صورتی مپوشم، حله!؟
هنوز روی صندلی ننشسته بودم که یکهو فریاد زد: مواظب باش! پایه چپ این صندلی زاویه اش کمتر از سمت راست به نظر میرسه. من هم یکهو مثل برق گرفته ها خم شدم و نگاهی به پایه صندلی انداختم و با دستم اونو چک کردم اما به نظرم همه چی نرمال و سالم بود، یکهو یادم افتاد که شماره عینک رفیقمون ته استکانی و ضعیغه و حتما خطای دیدش بوده ولی خوب به روی خودم نیاوردم و روی صندلی دیگری نشستم.
هیچی رفتم پرده کرکره را پایین کشیدم و نشستم و آمدم که خودکاری از قلمدان بردارم و شروع کنم به یاداشت کارهای روزانه ای که باید انجام بدم که باز او گفت: دست نگهدار! مگه نمیدونی که ایام اپیدمی کروناست! اول برو دست و صورتت رو بشور بعد دستتو به قلم بزن! گفتم: ممنون چه یادآوری به جایی، یادم افتاد که دستشویی هم باید بروم که باز گفت: یادت باشه اول دستتو بشور بعد برو توالت بعد دوباره دستتو بشور بعد بیا…
گفتم: چرا اولش بشویم جواب داد: دست آلوده رو میزنی به بلانسبتت بعد اون بلانسبتت آلوده میشه بعد میایی دستتو میشوئی ولی بلانسبتتو که نمیشوئی این میشه که آلودگی انتقال میابد، به این میگن چرخه انتقال… گفتم: ولی خیالت راحت من مجردم و انتقالی ندارم… که باز کم نیاورد و گفت: بالاخره کار از محکم کاری عیب نمیکنه. خلاصه رفتم و با آدابی که او گفته بود کارم را کردم و اومدم که شروع به کار کنم که دیدم خدارو شکر سرگرم کار خودش هست و توجه اش از من برداشته شده است.
چندی بعد رئیس با من تماس گرفت و از من خواست که به دفترش بروم. در محل رفتن بودم که پرسید: اگر پیش رئیس رفتی بگو که من شدیداً درگیرم و برای جلسه روزانه منتظر من نباشد. گفتم حتماً میگم و بیرون رفتم. در مسیر به یادم اومد که او را هیچوقت به جلسه روزانه دعوت نمیکردند. به هرحال وقتی که پیش رئیس رفتم پیام او را رساندم. رئیس با تعجب پرسید: جلسه؟ کدام جلسه؟… منم دیگه دنبال بقیه داستان را نگرفتم. بعد از گفتگوی کوتاه با رئیس به دفتر برگشتم که یورگ پرسید: پیام منو رسوندی؟ گفتم: بله و آقای رییس گفت: چقدر حیف شد ولی اشکالی نداره.
هنوز لپ-تاپم را روشن نکرده بودم که با ده ایمیل خوانده نشده روبرو شدم خوب که دقت کردم نه تا ایمیل متعلق به یورگ بود. شروع کردم به خواندن ایمیل ها که خطاب به من بود…