سرگذشت آفتاب، قسمت ۴۰
افسانه رستمی
خودم هم نمیدونستم کجا باید بروم، فقط راه می رفتم بی هدف، تقریبا نصف روز را، تو کوچه پس کوچه ها چرخیدم و گریه کردم، پسرم هم حسابی خسته شده بود، مجبور شدم برگردم خونه، خونه ای که در و دیوارش بوی دروغ و خیانت می داد.
اینقدر راه رفته بودم که تمام انگشت های پاهام تاول زده بود، تمام دوست و فامیلم را از نظرم گذراندم که یک نفر آدم قابل اعتماد پیدا کنم، کسی که بدون تعصب راهنمائیم کنه، در نهایت تصمیم گرفتم به زن دایی ام که دوست صمیمی ام بود، تمام ماجرا را بگم.
پسرم از شدت خستگی خوابش برد و من از این فرصت استفاده کردم و به زن دایی مریم زنگ زدم بیش از دو ساعت با هم حرف زدیم، چند بار مجبور شدم قطع کنم، در نهایت زن دایی هم همان حرف سمیه را زد، زن جوانی هستی، سعی کن با شوهرت کنار بیایی، تو که خانواده ات را می شناسی، پس سرت را بنداز پایین و زندگیتو کن.
تصمیم گرفتم با خود لیلا حرف بزنم، راستش را بخواهید احساس ضعف می کردم، احساس زنی که نادیده گرفته شده، و اینقدر به دردنخور که شوهرش رهایش کرده، فکر می کردم زشت ترین زن فامیل هستم، اما چاره ای نداشتم باید باهاش حرف میزدم شاید میتونستم زندگی سرد و تاریکم را نجات بدم.
به آژانس زنگ زدم و بدون اینکه به نگار خبر بدم رفتم سمت خونش، چند بار زنگ خونه را زدم. فکر کردم کسی نیست میخواستم برگردم که نگار در را باز کرد، سلام کردم گفتم میتونم بیام تو؟
مردد نگام کرد و گفت میدونی که اونا اینجا هستند. گفتم اتفاقا با اون خانم کار دارم، می خوام باهاش حرف بزنم، نگار من و من کرد و گفت آفتاب به نظر من خودت رو کوچیک نکن. اونها تصمیم خودشون را گرفته اند، بهتره فعلا بری خونه…
دلم می خواست از شدت عصبانیت تمام موهای سر نگار را بکنم، چقدر راحت برای خودشان همه چیز را تمام کرده بودند، بریده و دوخته بودند، فکرم از شدت عصبانیت قفل شده بود، و احساس طرد شدگی از طرف همه مخصوصا خانواده ام، بیشتر از هر چیزی برایم عذاب اور بود.
اصرار کردن به نگار برای حرف زدن با زنی که چشمش را به روی تباه شدن زندگی زن دیگری از جنس خودش بسته، بی فایده بود، ناچار برگشتم خونه، اون خونه برایم مثل یک قفس بود پر از شعله آتش که نفسم را می گرفت. هر چقدر بیشتر فکر می کردم، بیشتر ناامید می شدم.
از همه آدم های اطرافم، برایم مشخص شده بود که هیچ کس طرف من نیست، انگار من خطا کرده بودم، با هر کسی حرف میزدم فقط یک جواب می شنیدم، تحمل کن، دنیا که به اخر نرسیده، با پسرت سرگرم شو.
مطمئنا کسانی که مثل من با بی مهری و بی توجهی همسرشان سالها سر کرده اند “فرقی نمی کند زن یا مرد، کاملا درک می کنند که من در آن روزهای جهنمی چه حال و روزی داشتم، از یک طرف احساس بی پناهی، از طرف دیگر حس حقارت و خود کم بینی آدم رو از پا درمیاره، ساعت ها خودت را مرور می کنی، ایرادهایت ها را بررسی می کنی، و به این نتیجه می رسی که یک موجود بی ارزش، زشت و به درد نخور هستی که همه از دستت فرار می کنند، و کسی هم نیست که به درد هایت گوش دهد، همه فقط نصیحت می کنند و با هر حرفشان یک دریچه امید را به رویت می بندند، و تو می مانی و یک دنیای تهی و تاریک!