سرگذشت آفتاب- قسمت (۴۳)
افسانه رستمی
تمام چیزهایی که باید با خودم می بردم رو جمع کردم و برای همیشه از خانه و زندگی که در طول سال های زندگی مشترکم، چیزی جز درد و رنج برایم نداشت بیرون زدم. تنها کسی که داشتم، اونم نصفه و نیمه، سمیه بود..
زندگی به چشمم شبیه جهنمی بود که هیچ چشم انداز روشنی نداشت، بدون پول و پشتوانه کجا می تونستم برم! هیچ کاری هم بلد نبودم، پس چطور می تونستم از پس زندگی پسرم بر بیام؟ اگه خانوادم می فهمیدند چه واکنشی نشان می دادند؟ اگه نتونم حضانت پسرم رو بگیرم تکلیفم چیه؟ اصلا بدون ترس از بدنامی کجا میتونم زندگی کنم( مثل تمام زنان مطلقه ای که می شناختم) هزاران فکر و خیال که تنم را می لرزاند و شاید به نظر کسانی که زندگی بدون دعدغه ای دارند، نگرانی های احمقانه ای به نظر بیاد، اما برای من همه چیز حتی فکر کردن به فردایم عذاب اور بود. دلم می خواست بخوابم، تا ابد، اما واقعیت ازار دهنده، خواب را از چشمم و ارامش را از من گرفته بود. تو دلم اشوب بود، اما کسی رو که بتونم باهاش راحت از ترس هایم حرف بزنم رو نداشتم،
سمیه طبق معمول شروع کرد به نصیحت کردن، و ترساندن من؛ گفت اگه حرف های من رو قبول نداری به ناهید و فریبرز زنگ بزنم، و فریبرز بهت بگه که چقدر تو تنهایی به مشکل خواهی خورد. سمیه کم بود که ناهید و فریبرز هم به جمع نصیحت کنتده ها پیوستند، انگار خودم خبر نداشتم که چقدر بی کس و تنها هستم، که مرتب به من این نکته ها را یاداوری می کردند. برام عجیب بود که چرا من باید اینهمه شماتت و سرکوفت بشنوم، چقدر ارزو می کردم کاش این جماعت همین حرف ها را به ارش و لیلا می زدند
اما من دم دستشون بودم و آدما هم گویا منتظر هستند تا تو به مشکلی بخوری و شروع کنند به راهکار های به درد نخور دادن. و قتی هم در شرایط بحرانی هستی و همه چیزت رو از دست دادی و قدرتی نداری، همین دوستان بیش از غریبه ها به خودشان اجازه دخالت در زندگیت رو می دهند و تو هم محکومی به شنیدن و دم نزدن! پر از بغض بودم اما گوشه ای رو نداشتم که بدون مزاحم، یک دل سیر گریه کنم.
دیگه تحمل حرف های دوستانم برایم ممکن نبود. بلند شدم و چمدونم رو برداشتم و خداحافظی کردم، سمیه گفت کجا؟
گفتم می خوام برم دنبال پسرم، فریبرز گفت بهتره حرفای من رو گوش بدی و پسرت رو برداری برگردی سر زندگیت، اینقدر حساس نباش، به خودت فکر نمیکنی حداقل به فکر پسرت باش. فردا زیر دست ناپدری میفته و با منت و تحقیر بزرگ میشه.
خدای من، هنوز درخواست طلاق هم ندادم، اونوقت فریبرز از ناپدری پسرم حرف میزنه! داشتم خفه می شدم، در رو باز کردم و رفتم بیرون… پول نداشتم تاکسی بگیرم. با چمدون راه افتادم تو کوچه ها و به پهنای صورتم اشک می ریختم. الان پسرم رو از نگار بگیرم کجا برم؟ کاش آرش ازم می خواست برگردم ، کاش لیلا اجازه می داد تو اون خونه بمونم، چقدر آرزوهام برای داشتن یه سقف، کوچیک شده بودند. در ان لحظه های لعنتی پر از نا امیدی من، فقط دلم یه اتاق کوچیک می خواست که کنار پسرم باشم. اگه نگار اجازه نده پسرم رو با خودم ببرم چی؟ گلوم به شدت می سوخت، اینقدر که گریه کرده بودم و هنوز گلویم زخم بود به خاطر شستشوی معده ام. رسیدم در خونه نگار، اما جرات نداشتم زنگ رو فشار بدم. بدنم شروع کرد به لرزیدن. ترسیده بودم. مثل کسی که تو دل شب وسط یه جنگل انبوه گم شده باشه. صدای طپش قلبم مثل طبل شده بود، اینقدر بلند که گوشم اذیت می شد و حتی این صدای وحشتناک ترسم را بیشتر می کرد. به سختی و دلهره زنگ در رو زدم. دلم برای پسرم لک زده بود…