افسانه رستمی
پسر نا تنیِ نگار در رو باز کرد، بدون اینکه جواب سلامش رو بدم رفتم داخل. می ترسیدم در رو ببنده، به همه بدبین شده بودم، و از همه بدتر خودم رو کلا باخته بودم، تمام وجودم استرس بود.
از حیاط گدشتم و به در ورودی خونه نگار رسیدم. همه جا از خاک سرخی که روز قبل، طوفان با خودش اورده بود پوشیده شده بود. از پشت در صدای گریه پسرم را شنیدم بدون اینکه در بزنم وارد هال شدم. نگار داشت ماهی سرخ می کرد، گاز رو خاموش کرد و گفت خوش اومدی، حالت چهره نگار نشون میداد که در جریان همه مسائل هست. اب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم اومدم دنبال پسرم.
علی رو بغل کردم و رفتم سمت اتاق پسر نگار تا وسایل های پسرمو جمع کنم. دنبالم اومد و گفت از راه رسیدی بیا یه لیوان اب خنک بخور، با هم حرف بزنیم. انگار از خدا می خواستم یکی بهم بگه بمون و هر چقدر دلت می خواد حرف بزن. پر از حرف و بغض بودم. علی رو گداشتم زمین و همون گوشه کنار در اتاق پسر نگار نشستم. اشکام سرازیر شد ، نگار دستمو گرفت بلندم کرد با هم رفتیم اشپزخونه، پارچ شربت ابلیموی پر از یخ رو میز اشپز خونه رو برداشت و گفت یه لیوان بردار از تو کابینت، در کابیت رو باز کردم اینقدر دستم می لرزید که لیوان از دستم افتاد و چند تیکه شد!
گفتم ببخشید نگار جان، دستم لرزید. گفت فدای سرت، بیا کنار من جمع میکنم.لیوان دیگه ای برداشت گذاشت رو میز و گفت واسه خودت بریز تا من شیشه ها رو جارو کنم.
نگار زن میان سالی بود که قبل از ازدواج، مسئولیت خواهر برادر های یتیمش رو عهده دار بود. از وقتی دختر بچه بوده و پدرش فوت کرده بود ، تو یه خیاطی کار کرده بود، و تا حدود چهل سالگی هم ازدواج نکرده بود. شاید مسئولیت یک زندگی پر جمعیت و کودکی نکردن و حتی درس نخوندنش، باعث شده بود زنی ظاهرا خشن با چشمانی همیشه مضطرب باشه. مخصوصا که ازدواج موفقی هم نداشت، و از شانس بدش با مردی ازدواج کرده بود که ۵ بچه قد و نیم قد داشت. نا خوداگاه ازش پرسیدم نگار واقعا از این زندگی راضی هستی؟
جارو رو کنار گذاشت و اومد نشست صندلی روبه روم و گفت، گیریم که راضی نباشم چاره دیگه ای هم دارم به نظرت؟
من هیچ وقت با نگار صمیمی نبودم و حتی تلاش هم نکرده بودم رابطه ای دوستانه باهاش داشته باشم، اما کنجکاو بودم در مورد زندگیش؛ یه مرد بداخلاق و کچل، و بچه های بی ادب و همیشه عصبانی و در حال زد و خوردش رو چطوری تحمل میکنه؟!!
اولین بار بود که به نگار نزدیک می شدم، هیچ وقت ندیده بودم بخنده. یا گرفتار بچه ها بود، یا در حال پختن و شستن. بلند شد و گفت: ماهی سرخ کردم بیارم برات؟
گفتم اشتها ندارم خونه سمیه ناهار خوردم. خندید و گفت ترشی هم دارم، میدونم دوست داری ، منم ناهار نخوردم، با من ناهار بخور فراموش کن که من خواهر شوهرتم، بیا مثل دوتا زن با هم حرف بزنیم. می دونم الان چه حالی داری، می دونم به چی فکر می کنی
بهت قول میدم هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام بدم، به شرطی که قوی باشی. گفتم تو می دونستی اون زن اومده خونه من؟ می دونستی اینا تو تمام این سالهایی که من با بدبختی زندگی می کردم با هم رابطه داشتند؟
سرش رو تکون داد و گفت چه فرقی میکنه به حال تو؟ مهم اینه که این دوتا نه حرف کسی براشون اهمیت داره و نه به کسی جواب میدن…