افسانه رستمی
نگار پشت سرِ هم بد و بیراه میگفت و مرتب من رو سرزنش میکرد که اینهمه اصرار به برگشت به یک زندگی ویران برای چیه. راستش من هیچ علاقهای به آرش و اون زندگیِ درب و داغون نداشتم، چون کسی نبود که حمایتم کنه و جایی برای موندن نداشتم، ترسِ جدا شدن از پسرم داشت دیوانهام میکرد برای همین خودم رو به در و دیوار میزدم که ازش جدا نشم.
ظرفهای ناهار رو با نگار شستیم و به اتاق پسر نگار رفتیم، از بس که فکرم و جسمم خسته بود، نای نشستن نداشتم. دراز کشیدم و پسرم رو کنارم خوابوندم و نفهمیدم کِی خوابم برد. غروب بود که بیدار شدم. به حدی گیج و مَنگ بودم که بلند شدم چای گذاشتم، پنیر و مربا و کره رو از تو یخچال برداشتم چیدم رو میز و منتطر موندم نگار و بچهها از خواب بیدار بشن. نگار اومد تو آشپزخونه با دیدن میز زد پشت دستش گفت نگو که فکر کردی صبحه؟! گفتم: خوب صبحه دیگه الان بچهها بیدار میشن، آهی کشید و گفت: نه بنده خدا غروبه، حسابی عقلت رو از دست دادی و باز شروع کرد به ناله و نفرین. رفتم تو حیاط، انگار غم عالم رو ریخته بودن تو دلم، شلنگ آب رو کشیدم بردم گلا رو آب دادم و دنبال یه جای خلوت بودم تا یه دل سیر گریه کنم.
شروع کردم به شستن حیاط و به پهنای صورتم اشک میریختم. اینهمه بیکسی و بیپناهی اون هم زمانی که یک خانواده بزرگ داری که میتونن ازت نگهداری کنند واقعاً دردناکه. به حدی خودم رو بی پشت و پناه میدیدم که حاضر بودم همه جور تحقیری رو به جون بخرم و برگردم تو خونهای که زن دیگهای جای من نشسته بود و هر بار که میدیدمش تمام وجودم آتیش میگرفت.
یهو آب قطع شد و برگشتم دیدم نگار شیر آب رو بسته با سینی چای اومده بود دنبالم. شلنگ رو رها کردم رفتم سینی رو از دستش گرفتم و نشستیم رو نیمکتی که گوشه حیاط بود. داد زد این چه وضعیه که آرش خاک بر سر درست کرده، به صورتش نگاه کردم که قرمز بود و پرّههای دماغش از عصبانیت گشاد شده بود، هر وقت صورت نگار این شکلی میشد یعنی اتفاق بدی افتاده بود.
گفتم: چی شده نگار؟ به صورتم نگاه نکرد و گفت: زنگ زدم اون زن بیحیا گوشی رو برداشته میگه لطفاً مزاحم زندگی ما نشید! برادرم یک جو غیرت و شرف نداره که زن و بچش رو ول کرده تو کوچه، چسبیده به زن و بچهی مردم. گفت: ببین تو نباید کوتاه بیای همین فردا برو مهریهات رو بزار اجرا، اینا تو رو بیزبون گیرآوردن دارن خرشون رو میتازونن.
من هاج و واج به نگار نگاه میکردم چون تا حالا پام به دادگاه و پاسگاه باز نشده بود. گفتم: من نمیتونم این کار رو بکنم، اینجوری دیگه هیچ راه برگشتی ندارم. دو دستی زد تو سر خودش و گفت: تو واقعاً دنبال راه برگشت به کسی هستی که باعث شد با یه بچه بیفتی گوشه بیمارستان؟! دخترِ احمق، نگران جا و مکان نباش، انقدرم خودت رو کوچیک نکن. فردا برو مهریهات رو بزار اجرا و درخواست طلاق بده بزار اونا هم برن گمشن…