افسانه رستمی
تمام شب بیدار بودم و به این فکر میکردم که چطور باید تنها زندگی کنم؟ چند بار بلند شدم چراغ اتاق را روشن کردم و به صورت پسرم نگاه کردم، میترسیدم از اینکه دادگاه، حکم به جدایی پسرم از من رو بده. فقط خودم میدونم اون شب چه بر من گذشت. تمام زندگیم رو مرور کردم و بارها و بارها خودم رو محاکمه کردم که اگر فلان روز فلان کار رو کرده بودم شاید شوهرم عاشقم میشد. احساس ناتوانی و ضعف میکردم. من زن بیدست و پایی بودم که در سن ۲۵ سالگی شوهرش رهاش کرده و رفته سراغ یک زن دیگه!
دمدمای صبح بود که خوابم برد. با صدای نگار از خواب پریدم که گفت: بلند شو دختر چقدر میخوابی؟! بلند شدم پسرم رو بغل کردم و رفتم دست و صورتم رو شستم، لباس پسرم رو عوض کردم، مدارکم رو گذاشتم تو کیفم و گفتم: من آمادهام. با نگار از خونه زدیم بیرون و سوار تاکسی شدیم. نگار بهم نگاه کرد گفت: نگران نباش من قول میدم تا جایی که بتونم ازت حمایت کنم. فقط نگاش میکردم و سرم رو به علامت تایید تکون میدادم اما میترسیدم از اینکه خانوادهام بفهمند طلاق گرفتم و یا از اینکه شوهر نگار بهش اجازه نده ما رو نگه داره. داشتم به این فکر میکردم که طلاق بگیرم و دست پسرم رو بگیرم و از اون شهر فرار کنم برم جایی که هیچ کسی ندونه کجا هستیم، اما من هیچ جایی رو بلد نبودم و هیچ پولی هم نداشتم.
تاکسی کنار ساختمان بزرگی ایستاد و پیاده شدیم. هنوز گیج بودم که آیا دارم کار درستی انجام میدم یا نه. با هر زور و زحمتی که بود دادخواست طلاق رو نوشتم. نگار گفت: صبر کن به آرش زنگ بزنم. نگار کمی از من دور شد و داشت با تلفن حرف میزد و من تو دلم خوشحال بودم و فکر میکردم شاید آرش از اینکه ببینه من تا دادگاه اومدم سر عقل بیاد و ما رو برگردونه خونه.
نگار برگشت پیش ما و گفت: منتظر میمونیم، آرش هم الان خودش رو میرسونه. از دکه کنار دادگاه برای پسرم آبمیوه خریدم و نشستیم روی نیمکت روبه روی دادگاه. نیم ساعتی گذشته بود که آرش اومد. پسرم دوید سمتش، پسرم رو بغل کرد بدون اینکه به من نگاه کنه به نگار گفت: بهتره دادخواست طلاق رو توافقی تنظیم کنیم، چون اینجوری زودتر مراحل قانونی انجام میشه. من تصور میکردم اگر حال و روز من و پسرمون رو ببینه شاید منصرف بشه اما حتی به من نگاه هم نکرد!
بغض داشت خفهام میکرد ولی به زور جلوی سرازیر شدن اشکامو گرفته بودم. نگار متوجه حال بدم شد و گفت: آفتاب بیا بشینیم اینجا تا آرش کارا رو انجام بده. آرش علی رو داد دست نگار و گفت: همینجا منتظر بمونید. قلبم داشت منفجر می شد از شدت خشم. پسرم رو از نگار گرفتم و ناخودآگاه گفتم: «درست میشه»، نگار با تعجب نگام کرد و گفت چی درست میشه منتظر چی هستی آفتاب؟ خودت رو گول نزن، وقتی یه مرد از جگر گوشه خودش به خاطر یه زن بگذره یعنی اون زندگی دیگه تموم شده و قرار نیست چیزی درست بشه، خودت رو گول نزن و سعی کن عاقل باشی…