مهدی قاسمی
طنز: خانواده ملی مذهبی ما!
یازده نفر شامل هشت پسر و سه دختر، خانواده پر جمعیت ما بود؛ امین، سعید، وحید، اکبر، احمد، کبری، صغری، ایمان، داریوش، سودابه و کوروش.
پدر کلا از بچه هشتم یعنی من (داریوش) به بعد اعتقادات مذهبیش کم شد و به سمت ملی گرایی گرایش پیدا کرد و هرچند دیر، ولی براین شد که اسامی ایرانی برای بچه هایش انتخاب کند و سختگیری های مذهبی را که قبلا برای بچه هایش داشت به یکباره کنار گذاشت و در سن پنجاه و یک سالگی به بعد ملی غیر مذهبی شد. این چرخش اعتقادی پدر هرچند یک فضای بهتری برای فرزندان و حتی نوه ها ایجاد کرده بود ولی گاها باعث تنش ها و اختلافات زیاد اعتقادی سیاسی و مذهبی بین اعضای خانواده می شد. مادرم اما همچنان مذهبی بود و در این میان یکی دو برادرها مذهبی ماندند و دوتا از خواهرانم از خدا خواسته مذهب رو کنار گذاشتند و زندگی اجتماعی بازتری انتخاب کردند و مابقی هم کم و بیش بین ملی و مذهبی رفت و آمد می کردند! من در این میان تنها کسی بودم که از اولش غیر مذهبی بودم و تا الان هم هستم.
من شاید تنها کسی بودم که نه مذهبی و نه خود در دامان مدرنیته و آنچه که بهش غرب زدگی میگن ول کرده بودم و یا اینکه با هر لرزشی به یک طرف غش میکردم.مسیر اعتقادیم البته با تحقیق ثابت بود و استوار. دو تا از برادرها مذهبی و سیاسی بودند و طرفدار سیاست غالب دولت و سه چهارتایی دیگه از اعضای خانواده، منتقد دولت و چندتایی هم به میخ می زدند و هم به دروازه! یعنی گاهی تا مشکلات دامن آنهارا می گرفت دامن دین و دعا و سفره نذری و غیره را می چسبیدند و همینکه مشکلات رفع میشد و همه چی عادی بود وسط جشن ورقص و پارتی و عشق و حال باید جمعشون میکردی.
البته این اختلافات زیاد و روشهای زندگی متفاوت ما حضوری و فیزیکی نبود و بیشتر این اختلافات در فضای مجازی دنبال می شد و گاهی به مشاجره مجازی هم می کشید ولی رودررو کسی آنچنان اختلافی با هم نداشت ولی در کل ودرعمل هرکی طرز تفکر و انتخاب خودش را داشت و در آن مسیر حرکت میکرد. در این میان یک داماد هم داشتیم که به قول خودش هفت سلک و سیاست را طی کرده بود، از کمونیستم و بی خدایی و بودایی و زرتشتی و همچنین اعتقادات سیاسی چپ یا راست تندرو و آخر سر به یک آدم مذهبی تندرو تبدیل شده بود که مرکز همه درگیری ها و اختلافات به همین شازده داماد طی الطریق کن ختم میشد! بعدها یکی دوتا نوه دوآتیشه مذهبی هم پیدا شد که یکنفرشون رفت حوزه علمیه و آخوند شد! چند تا از نوه هارو هم باید هر سری از وسط دیسکوها و دوردورهای شبانه جمعشون کرد و از اونطرف یکی دوتا هم تو صف اول مسجد محل و نماز اول وقت میدیدی! این وسط شد که فلان نوه مذهبی، عاشق دختر عموی قرتی اش شده و کلا این وسط تغییر عقیده داده بود و فاز عوض کرده بود و یا برعکس، اون یکی نوه فامیل که تو هر مجلس و محفل خانوادگی پایه ثابت رقص و لودگی بود و چیزی به نام روسری نمی شناخت و همیشه، امروزی میگشت، به یکباره عوض شد و تغییرکرد .او یک شبه مذهبی و چادری شد و چندی بعد با یک جوان خیلی مذهبی ازدواج کرد!
حالا مراسم عروسی های ما هم در نوع خودش خیلی جالب بود، گاها ًدوتا مجلس جداگانه که یکسری با چادر و چارقد و یکسری بدون روسری و نیمه عریان. حسنمون، یکی از نوه ها رو میگم، با بطری مشروب ، جوادی نوه دیگر با سیگاری و رحمت ا…نوه دیگر با تسبیح و انگشتر عقیق و سر به زیر و دائم الذکر و استغفرا… و الحمدا.. گویان ورد زبانش!. اون وسط هم پری ورپریده وسط پسرها به رقص و پایکوبی، و زینب با چادر و چارقدش در حال ذکر و شرح صحنه کربلا و تفسیر آیت الکرسی و خواندن دعای خیر برای عروس و داماد
اون یکی داماد خلاف کار ما در گوشه انباری ته باغ با باجناق و چند جوان همردیف خودش در حال کشیدن تریاک !!…
هر چند مذهبیون مجلس اکثراً شام نخورده مجلس را زودتر از وقت معمول، یکی یکی ترک می کردند و حضورشون فقط برای عرض احترام بود واعلام وجود، اما جماعت قرتیون ،غیر مذهبیون و حتی ملی مذهبیون تا آخر مجلس پایه رقص و آواز و شادی بودند و گروهی هم آخر سر نعشه یا مست تو مجلس یا رو سفره غذا بالا آوردند و یا دست آخرشروع به گفتن هجویات و پرگویی و بذل و بخشش و مهربانی و لودگی می شدند…
پدر، هشتاد سالگی را رد کرد و دوباره آخر عمری به مذهب و دعا رو آورد و مادر که در سن هفتاد و دو سالگی از بیماری آلزایمررنج میبرد و کسی را نمی شناخت دائم برعکس به هرچی خدا و پیغمبر و امام بود فحش میداد و هر کی جلوش نماز میخوند بهش ناسزا می گفت و گاهی یکدفعه یه لیوان آب روش می ریخت و خیسش می کرد و یا جانمازش را به هم می ریخت. در فراموشی مطلق، عجیب مخالف مذهب و دین شده بود و آخرش هم مادر، غیر ناخواسته غیر مذهبی از دنیا رفت.
با مرگ پدر و مادر، ارکان خانواده با تمام اختلافات عقیدتی و فکری اش و گاها اختلافات شخصی هرگز از هم نپاشید و همه، علیرغم همه این اختلافات، در دور جمعی های خانوادگی با هم بدون اختلاف جمع می شدند.و ساعاتی را با خوشی سپری می کردند. چندی پس از آن پدر هم رفت و مارا مملو از غم و اندوه کرد، در حالی که وصیت کرده بود در کنار امامزاده خاکش کنند و با کفنی که برادر بزرگ مذهبی ام از کربلا برایش آورده بود دفنش کنند. او که زندگیش اعتقادی اش در سه مرحله مذهبی، ملی و دوباره مذهبی چرخید و در آخر هم خود خواسته مذهبی از دنیا رفت.
در خانواده ما تعدادی، علیرغم نداشتن اعتقادات محکم مذهبی و یا حتی سیاسی بخاطر اینکه منافع و یا سفره معیشیتی شان، باز و پر رونق باشد ، ادای آدمهای مذهبی را درمی اوردند، مثلا جواد که محاسن داشت، ریش می گذاشت و همیشه دکمه آخر پیراهنش مدل یقه آخوندی می بست ، در نمازخانه اداره همیشه صف اول و در راهپیمایی ها با پیشانی بند یا حسین و یا ابوالفضل و مشت های گره کرده به هوا بر شرق و غرب مرگ حواله می کرد اما من می دانستم که چون به خلوت و یا خانه می رفت آن کار دیگر می کرد!
او که از نمازهای یومیه فقط همان نماز ظهری که در اداره بود را ادا میکرد و کلا در کل عمرش و در خلوت خود هیچ نماز صبح و شبی نخونده بود، ولی لامذهب! اون مهر داغ شده به روی آتش پیک نیک را دائماً و هفتگی بر پیشانی اش تمدید می کرد! حالا همه که نه ولی من می دانستم که او یکی دوتا زن صیغه ای و گاها محفل سور و ساتش به راه است و یک خونه- باغ مخفی برای مراسم لهو و لعبش دارد! آخر کار هم همین جواد ورپریده با یک اختلاس تپل از ادارشون سراز کانادا درآورد ورفت پی صفا سیتی واز دور، دائم انگشت وسطش را حواله ما میکرد.من که اعتقاد داشتم مذهب یعنی پذیرش و گاهی حتی اسارت ، یعنی اینکه تسلیم عقیده ای قدیمی و پوسیده ای میشوی که نیاز به ترمیم و به روز شدن دائم دارد و چون این مذهب گاها در طول هزاران سال، ثابت و لا تفسیر مانده است و از سوی دیگر خدا میداند چه کسی به جای خدا احکامش را روی زمین تفسیر و تنظیم میکند. همین است که در طول تاریخ ظالمان مذهبی با توجه به همین تفسیر های من دراوردی ناشی از اعتقادات قدیمی و ثابت و به روز نشده ، خیلی بدتر از ظالمان غیر مذهبی آدم می کشتند!
وگرنه صرفا مذهب و آدم مذهبی و کلا اعتقاد مذهبی چیز بدی نیست ولی برداشت از مذهب و به روز و شرایط روز نشدن آن انسانهای مذهبی را که خودرا پیرو و مقلد میدانند و گاها هیچ برداشت و استباط عقلی و کنکاشی ندارند این می شود که دراین مذهب و اعتقادات غیر قابل انعطاف با کوچکترین اختلاف و تغییر زاویه اعتقادی حکم به قتل و نابودی، آنهم به فجیع ترین وغیر قابل قبولترین طرز ممکن میدهد! آدمهای مذهبی کم کتاب میخوانند و کم فیلم میبینند. اگر هم چیزی دیدند یا خواندند فقط در راستای همان تقویت باورهای مذهبیش شان است و نه در مسیر تحقیق و ریشه یابی این اعتقادات بدون تعصب و تعلق ، که اگر این بود بی شک ما کمتر انسانهای مذهبی بی تعلق و مقلد داشتیم …
همه این داستان را که تعریف کردم حال و روزگار مردم ماست که در کنار هم با تفاوتهای بسیار زندگی میکنیم و هر کس درست وغلط در روزگار خود و اعتقاد خود غوطه وراست و تا انجایی که این اعتقادات به جامعه و آزادی مردم ضرری وارد نکند و باعث اشاعه خرافات و سکون در پیشرفت آن جامعه نشود قابل احترام است و بیش از آن مذموم و باطل.