نگاهی به نمائی(۳۱) – جمشید گشتاسبی

“می دونی؟ میگن سن زیاد آتیش درون آدمیزادو زیاد می کنه. عزرائیل دق الباب می کنه، انسان درو وا می کنه. بش میگه بیا تو، جون منو بگیر، راحتم کن …. این حرفا از اول تا آخرش دروغه. پرت و پلاست. من اینقدر تو بدنم نیرو دارم که دنیا را فتح کنم پس من می جنگم.”
این ها را “زوربا” می گوید، در فیلم زوربای یونانی.
آن روز ضمن گشت و گذار در لوس آنجلس، در خیابان “برادوی” به این پارکینگ خلوت برخوردم و نقاشی دیواری از آنتونی کوئین در حال رقص که مرا به دیروزها برد و یاد فیلم زوربای یونانی با بازی به یادماندنی او و موسیقی از یاد نرفتنی میکیس تئودوراکیس.


به خیالم آمد انگار شادی و رقص زوربا از حصار پیش رو فراتر می رود. و این واقعیت کارآکتر او در فیلم هم بود که بر مبنای رمانی از نیکوس کازانتزاکیس ساخته شده بود.
در کتاب و در فیلم با یک جامعه ی مذهبی و سنتی ( اهالی جزیره ی کرت ) سروکار داریم و یک شخصیت سنت شکن همچون زوربا که مدعی ست رنج را به سیخ می کشد. او مانیفست ارائه نمی دهد، خودش را تعریف می کند که نه مذهبی ست و نه غرق مادیات. کسی ست که معتقد است کمی هم باید زندگی کرد.
دیالوگ ساده ی زیر بین اوست و نویسنده ای که در ابتدای فیلم او را می بینیم عازم جزیره ی کرت است و زوربا از او می خواهد او را با خودش به عنوان آشپز و دستیار همراه ببرد:
زوربا: گوش کن ارباب … چون دوستت دارم مجبورم اینو بهت بگم. تو همه چیز داری جز یک چیز ارباب…. عصبانیت. مرد باید یه کمی عصبانیت داشته باشه و اِلا ….
نویسنده: و اِلا چی؟
زوربا: و اِلا نمی تونه بندو پاره کنه و خودشو نجات بده.
در پایان هم نویسنده انگار احساس می کند رقصی میانه ی میدانش آرزوست و از او می خواهد که به او رقص بیاموزد.
خاطرات، شناسنامه ی احوال آدمی از گذشته است. این نقاشی دوباره مرا با کارآکتر زوربا درگیر کرد و ناخواسته به سیر و سیاحت در تاروپود هزارتوی گذشته برد و البته بیشتر از آن به زمان حال خودمان.
چند عکس گرفتم اما در خیال خود این یکی را ترجیح دادم که حصار سیاه پارکینگ می تواند به گونه ای نمادین در برابر و در تقابل با جوهر شادی موجود در آن نقاشی و حال و هوای امروزمان باشد. هنوز خیال را از ما نگرفته اند که ….!

جمشید گشتاسبی

Facebook Comments Box

About مجید شمس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *