افسانه رستمی
خدای من، انگار تمام مردای خانوادهام اونجا جمع شده بودند. مثل فنر از جام پریدم و آروم درِ اتاق رو باز کردم. صدای پدرم و برادرِ وسطیم رو شنیدم که با تَشر به نگار میگفتند مگه شهر هرته که دختر ما رو از خونه بندازه بیرون، باید تا قبل از اینکه دستشون بهم برسه فرار میکردم. هر چقدر از وسایل شخصی خودم و پسرم که دم دست بود رو جمع کردم ریختم توی ساک و آروم در رو باز کردم. پسرم رو که خواب بود رو بغل کردم و برگشتم سمت در اتاق اما با دیدن برادرم که روبه روم ایستاده بود خشکم زد. حتی قدرت پلک زدن هم نداشتم، پسرم رو آروم ازم گرفت و گفت راه بیفت!
پدرم از اون طرف داد زد من خون این پسرک یه لا قبا رو میریزم، چطور به خودش اجازه داده با ابرو و حیثیت ما بازی کنه؟ جواب فامیل و آشنا رو چی بدم این دختر الان بمیره بهتر از اینه که جلو در و همسایه و فامیل ما سرافکنده بشیم. بابام طوری حرف میزد که انگار من خواسته بودم جدا بشم. انگار تو دلم رخت می شستن، دلم میخواست فریاد بزنم: بابا بس کن، من از دست تو فرار کردم و به این آدم پناه بردم، همش از دست سختگیریهای تو بود. اما جرات و جسارتی تو خودم نمیدیدم.
چشمم به داییم افتاد، کسی که از بچگی ازش متنفر بودم. دایی که هرگز نتونسته بودم ببخشمش و بهش اعتماد کنم، از نگاه کردن به چشماش که شبیه دوتا گلوله آتش بود میترسیدم. حاضر بودم همون لحظه بمیرم اما حتی یک لحظه هم مجبور نباشم با داییم کلمهای حرف بزنم. داییم روکرد به پدرم و گفت: همین امروز باید این دختر چش سفید بره و رجوع کنه، جایی که پای ابروی یه طایفه وسطه، نمیتونم و نمیخوام معنی نداره.
احساس میکردم یه کیلو سیب زمینی گندیده هستم که مغازه دار با کلک انداخته به فروشنده و فروشنده هم آورده گذاشته تو مارکت و طلب پولش رو میکنه، نه خریدار و نه فروشنده هیچ کدوم گردن نمیگیرن. دوباره همون خفَتها و خواریهایی که با آرش و لیلا به طرز دردناکی با تمام جونم کشیده بودم رو داشتم تجربه میکردم…