افسانه رستمی
سالمندان و ریش سفیدان متعصب و تا خرخره غرق در تعصب و غیرت با هم به شور نشستند. آنها قوانینی بریدند و دوختند که به تن من زار میزد.
با اجازه یا بدون اجازه حق خروج از خونه را نداری! به هیچ مردی در فامیل مخصوصا شوهر خواهرها – عموزادهها و خالهزادهها اجازهی سلام کردن و یا جواب سلام دادن را نداری! اجازهی نشستن در جمع خانوادگی برای من قدغن شد و از اون روز به بعد نباید به ابروهایم دست میزدم و چند قلم لوازم آرایشی که داشتم رو هم ازم گرفتند و به سطل اشغال انداختند.
البته این تصمیم همراه با تهدید و توپوتشر بود. راستش برایم بیش از اینکه دردناک باشد خندهدار بود. چقدر مورد توجه بودم و چقدر یاغی و هنجار شکن بودم و خودم خبر نداشتم! همینطور که کوتهفکرانِ پُرریشوپشم برایم قانون و تبصره میبافتند، من دنبال راه فرار میگشتم تا از آن محیط سراسر اندوه فرار کنم. ناخوداگاه بعد از اتمام جلسهای که آن جماعت برای رام کردن یک زن وحشی و ترسناک تشکیل داده بودند من بلندبلند خندیدم. خندهای که باعث شد اولین مشت بعد از اسارتم در اون طایفهی زندهکش و متحجر را بخورم. مشتی که باعث شد به خودم بیایم و تکلیفم را با خودم یکبار برای همیشه روشن کنم. باز هم به صورت تکتک آن آدمها نگاه کردم و خندیدم.
مادرم مثل مار به خودش میپیچید و زنان نجیب آن قبیله همه سعی داشتند برای نشان دادن برتریشان نسبت به زنی که از خون و گوشتشان بود با هم رقابت کنند و چقدر تهوع اور بود که ببینی خواهر و مادرت هم با آن جماعت همراه شدهاند. در حالیکه از گوشهی لبم خون میچکید بلند شدم با صدای بلند فریاد زدم: «شاید بتونید دست و پای من رو ببندید و در انباری گوشه این قبرستان ( حیاط خونه پدرم) دفنم کنید اما اجازه بدید خیال شما رو راحت کنم، این خط و این هم نشون، من اینجا بمون نیستم، پس بهتره اگر قصد کشتم رو دارید معطل نکنید تا بیش از این آبروتون به باد نرفته». اولین کسی که بلند شد و موهایم رو چنگ زد خواهر ناتنیام بود که دخترش هم سن و سال من بود. انگار که به اصطلاح نجیبزادگانِ آن جلسه منتظر پیشوا بودند برای تکه پاره کردن دو پاره استخوانی که زنده بودنش مساوی بود با از هم پاشیدن زندگیهای سراسر نکبتشان.
صدای جدا شدن دستهدستهی موهای سرم در گوشم میپیچید اما در وجودم دردی احساس نمیکردم وای تا دلت بخواهد قلبم تیر میکشید از هجوم حرفهای تلخی که از زبان عزیزترینهایم میشنیدم. مردها به طرز عجیبی ساکت و بیحرکت نشسته بودند انگار مرگ من به دست همجنسهای خودم برایشان مرهمی بود بر سوزش نقطهی غیرت و اعتبارشان. غرق در خون و میان تعلیقی مرگبار، وحشت زده از مُردن به خاطر هیچ، با صدایی که پشت دندانها و دندههای شکستهام گیر کرده بود نالهای کردم و گفتم: «تُف به شرفتان، ولم کنید» و دیگر چیزی نفهمیدم…