افسانه رستمی
با نشستن و زانوی غم بغل گرفتن مشکلی حل نمیشد، باید کاری میکردم. من اولین و آخرین مادری نبودم که مجبور بود از جگرگوشهاش جدا باشد و مطمعنا اولین زنی هم نبودم که زندگیش از هم پاشیده بود، پس اولین قدم برای گرفتن آنچه که فکر میکردم حق من و تمام کسانی که مثل من مورد بیمهری و سرکوب قرار گرفته بودند رو باید بدون ترس برمیداشتم. تنها چیزی که لازم داشتم شناسامه و سند طلاقم بود و البته مقداری پول که بتونم از اون مهلکه فرار کنم.
زن برادر و خواهرهای ناتنیام که چند روزی بود منزل پدرم آمده بودند، یکی یکی برگشتند سر خونه زندگیشون و تقریبا جز پدر مادرم کسی نبود. پدرم معمولا ساعت ۲ نصف شب برای خواندن نماز و قرآن و سایر مخلفاتش با هدف ذخیرهی اعمال خیر برای رزروِ حوریهای بهشتی در بهشتِ خیالی خودش بیدار میشد و تا طلوع آفتاب «رو به هیچ» دولّا و راست میشد و معمولاً در آن مدت تمام حواسش پرت همان نقطهی خیالی (الله) بود. هر چقدر رکوع و سجود بیشتر و نماز طولانیتر، تعداد حوریان نار پستان با وعدههای اُخروی بیشتر! البته که برای مومنی مثل پدر جان که زن استخوانی دوست نداشت همان وعدههای واهی، مرهمی بود بر زخمهای دلِ پر از تمنایش!
به خودم نهیب زدم که به جای سِیر و سیاحت در دنیای ذهنِ پدرِ شب زده و عشق الله، بلند شو تا حواسش نیست مدارک را بردار و بزن به چاک. آروم خودم را به صندوقچه کوچکی که مدارک و اسناد در آن نگهداری میشد رساندم و تمام شناسنامهها رو برداشتم و البته یک دسته اسکناس هم روش بدون ایجاد کوچکترین سر صدای برگشتم و چادر و کفشم رو که از قبل آماده کرده بودم رو برداشتم و از دیوار بالا رفتم و بدون کفش پریدم توی کوچه و دویدم.
هوا کمی روشن شده بود که به ترمینال رسیدم و بلیطی به مقصد بوشهر گرفتم. ساعت هفت و سی دقیقه اتوبوس حرکت میکرد. با چادرم صورتم رو پوشانده بودم مبادا آشنا یا فامیلی کسی منو بشناسه. از گرسنگی دل ضعفه بدی گرفته بودم و باید قبل از حرکت اتوبوس چیزی برای خوردن پیدا میکردم. بلند شدم و رفتم سمت کافهای که گوشه ترمینال بود. دلم یک صبحونه مفصل میخواست اما به خریدن آبمیوه و کیک اکتفا کردم چون اینطوری مجبور نمیشدم با صورت باز صبحانه بخورم.
مرد جوانی صدا زد بوشهر هفتونیم جا نمونی، من هم سوار شدم و تمام مسافرا رو یکییکی از نظر گذروندم، خوشبختانه آشنایی وجود نداشت و با خیال راحت شروع کردم به خوردن کیک و آبمیوه. یکساعتی بود که اتوبوس راه افتاده بود. انقدر خسته بودم و شب قبل هم نخوایده بودم که پلکام رو هم افتاد و وقتی بیدار شدم که مسافرا داشتند پیاده می شدند…
سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت سوم
Facebook Comments Box