خاطره محبوبه دهقان از ایران
سلام
می خوام راجع به روزهایی بنویسم که مجبور بودیم بخاطر بیماری کرونا تو خونه بمونیم. واقعیتش اون روزا که البته هنوزم کاملا تموم نشده و کم و بیش ادامه داره، هم روزهای خوب و شیرینی بود هم یه جورایی پر از استرس و نگرانی. تا قبل از اومدن کرونا دید من و خونواده ام به زندگی جور دیگه ای بود.
زندگیم از یه لیست بایدها و نبایدها تشکیل شده بود که هر کدوم از اون قوانین برای خودشون زمان اجرایی داشتن و اگه بموقع انجام نمی شدن زندگی مون رنگسیاهی به خودش می گرفت و دلخوری ها و ناراحتی هایی پیش می اومد که تا مدتی سر فصل اوقات مونو تشکیل می داد. شاید بپرسین چه بایدهایی؟ چه قوانینی؟ در واقع قوانین سخت و پیچیده ای نبودن، اما از اونجایی که طبع آدمیزاد یا حداقل طبیعت و ذات من به شخصه طوری تشکیل شده که وقتی کاری رو مجبور به انجامش هستم برام سخت ترین کار دنیا میشه. کلمه سخت رو اطلاق می کنم مثلا نمونه ش خونواده همسرم شهری دیگه زندگی می کردن و ما باید بعد از سال تحویل با عجله و بدون فوت وقت برای دیدن شون می رفتیم و اگه به هر دلیلی کمی فاصله می افتاد تو رفتن ما، تا مدت ها سر همین مسئله فضای خونه تیره و تار می شد و کار به دلخوری و قهر می کشید. اما امسال عید که کرونا مهمون همه خونه ها شده بود، یکی از بیاد موندنی ترین عیدایی بود ک تو عمرم داشتم.
ما بدون این که حتی فکر کنیم که عیده و زمان دید و بازدیده با فراغ بال و خاطری آسوده شب عید رو گذروندیم و فرداشم تا هر چقدر که دوست داشتیم خوابیدیم و هیچ استرس و دلخوری ازین بابت برامون پیش نیومد.
از طرفی هر سال آخرای اسفند به شدت درگیر تمیز کاری خونه و خرید وسایل جدید و نو کردن فضای خونه بودیم.
همیشه فکر می کردم اگر این کارا رو انجام ندم عیدمون عید نمی شه و آنقدر خودمو تحت فشار می ذاشتم که وقتی سال تحویل می شد تبدیل می شدم به یه جنازه ی متحرک که نه حوصله خودمو داشتم و نه بقیه رو
اما امسال بخاطر محدودیت هایی که کرونا ایجاد کرده بود و امکان خرید کردن نداشتیم، بی زحمت ترین و بی دردسرترین عید عمرمو تجربه کردم و جالب اینجاست که با وجود اینکه هیچکدوم از مراسم ورود به سال جدید که همون خرید و خونه تکونی و تعویض پرده و فرش و … به شدت سالهای قبل انجام ندادیم و بعد از اونم دید و بازدید و مهمونی رفتن و مهمونی دادن نداشتیم، اما خب از دید من و بقیه اعضای خونواده عید قشنگی بود و خوش گذشت.
اینکه آدم بدون استرس فردا و کارهای فردا تا هر ساعتی از شب پای تلویزیون بشینه و فردا هر ساعتی که دوست داره و میلش می کشه، بیدار بشه و نگران هیچ چیز نباشه، از دید من هر چند که تا حالا فضانورد نبودم و تجربه سفر به فضا رو ندارم اما این دوران برای من یه جورایی کم از سفر به ماه یا مریخ رو نداشت، یه حس سبکی و بی وزن بودن…
البته دردسرهای مخصوص به خودشو هم داشت. تمیز و ضد عفونی کردن وسایل خونه و خورد و خوراکی که بلافاصله با ورود به خونه مجبور بودیم تمیز کنیم و بشوریم، که خیلی هم وقت گیر بود اما خب به نوع خودش جالب و خاطره انگیز بود.
خلاصه این جوری بگم که یه ویروس ریز و غیر قابل رویت تو این مدت به خود من چیزایی رو یاد داد که تو این همه مدت واقعا نمی دونستم.
اینکه آدم می تونه هفته ها تو خونه بمونه اما نه تنها خسته نشه که خوشحال و راضیم باشه. اینکه در کنار اون حس راحتی و خوشحالی دلتنگ پدر و مادر و خواهر و برادر و دوست و آشنا شه و قدرشونو بیشتر از قبل بدونه.
اینکه ارزش سلامتی خود و خونواده شو بدونه و بفهمه از چه موهبتی برخوردار بوده ولی به جای شکرگزاری و ممنون بودن از خدا بیشتر در حال نق زدن و غر زدن و گلایه کردن از اوضاع زندگیش بوده.
اینکه انسان اگر بخواد هر نشدنی، شدنی میشه و تحت هر شرایطی زندگی شیرینه و اگه بخواهیم می تونیم با یه نگرش مثبت برای خودمون و بقیه اعضای خونواده حتی اگر در بدترین شرایطم باشیم لحظه های شیرینی رو رقم بزنیم. لحظه های شیرین مثل وقتی که همسایه روبرویی آش میاره برام و بقیه نمی ذاشتن که آش رو بخورم و می گفتن خطر داره و تو این شرایط نباید یه همچین ریسکی کرد. منم ظاهرا قبول می کردم و ظرف آشو به بهونه این که هنوز داغه و نمیشه ریختش می ذاشتم تو آشپزخونه و هر سری به بهونه آوردن چایی و پختن غذا و شستن ظروف به آشپزخونه می رفتم و یه ناخنک به آش خوش و آب و رنگ همسایه می زدم طوریکه تا اتمام کارام ظرف خالی می شد. آخه خداییش دور از وجدان و اخلاق بود که یه همچین آشی با اون زحمتی که برای درست کردنش کشیده شده بود و با اون همه نعمتی که روی آش به طرز زیبایی نقش بسته بود از پیاز داغ و نعنا و روغن بره تو سطل آشغال. مطمئنم که خدا هم از دروغی که گفتم آره ریختمش تو سطل آشغال میگذره!
و البته که لحظه های تلخ رو هم تجربه کردیم. وقتی می شنیدیم ک تو هر کدوم از شهرای ایران هموطن هامون به علت کرونا جون شونو از دست می دادن، وقتی می دیدیم که پزشکان و پرستارهای مهربون و زحمتکش مون که سرمایه علمی و پزشکی کشور بودن مثل برگ پاییزی به زمین می ریختن و فدا می شدن حتی لحظه ای که فیلم پرستارا و کادر درمانی که برای روحیه دادن به بیماران می رقصیدن و تظاهر به شادی می کردن قلبمو به درد می آورد و اشک می ریختم. چرا که بنی آدم اعضای یکدیگرند.
از خداوند آرزوی صبر برای خانواده های عزیز از دست داده دارم و همچنین تشکر از صمیم قلب برای ایثار و فداکاری فرشته های زمینی که ما آدم ها اونها رو به اسم دکتر و پرستار می شناسیم.
اشتراکگذاری این:
- برای به اشتراک گذاشتن در توییتر کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)
- برای اشتراکگذاشتن فیسبوک خود کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)
- برای چاپ کردن کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)
- برای به اشتراک گذاشتن روی لینکداین کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)
- برای اشتراکگذاری روی Telegram کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)
- بیشتر
- برای به اشتراک گذاشتن در رددیت کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)
- برای اشتراکگذاری روی تامبلر کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)
- برای اشتراکگذاردن روی پینترست کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)
- کلیک نمایید تا روی Pocket اشتراک گذاشته شود (در پنجرۀ تازه باز میشود)
- برای اشتراکگذاری روی WhatsApp کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)