افسانه رستمی
در تمام اون سالها، من چنان درگیر زندگی شخصی و مشکلاتم بودم که از دنیای واقعی و اتفاقاتی که در جای جای ایران میافتاد کاملا بیاطلاع بودم. اون موقع ستاره تو یه آپارتمان روبهروی مرکز خرید گلستان زندگی میکرد. خونهای قدیمی اما دلباز و باغچهی مُشاء که پر از گل و گیاه بود.
پرده رو کنار زدم و نشستم روی صندلی کنار پنجره و به خودم گفتم این آدمهایی که ظاهرا بی درد و دغدغه از این خیابون میگذرند چند تاشون مثل من وانمود میکنن که حالشون خوبه؟ با بغض خندیدم و پرده رو کشیدم و رفتم روی تخت دراز کشیدم. توی حال خودم بودم که با صدای کلید که تو قفل چرخید بلند شدم. ستاره با حالی آشفته و رنگی پریده رفت سمت یخچال، پارچ آب رو برداشت و یهنفس سر کشید و چند لحظهای دستاش رو گذاشت روی کانتر آشپزخونه و به من زل زد، بعد نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت آفتاب بیا بشین باهات حرف بزنم.
دلم خالی شد، فکر کردم حتما از اینکه من اونجام ناراحته و همزمان که داشتم میرفتم سمت کابینت دوتا لیوان بردارم چای بریزم گفتم: «ستاره جان واقعا شرمندهام که مزاحمت شدم اما من از خانواده و فامیلم بریدم و راه دیگهای برام نمونده بود وگرنه مزاحمت نمیشدم. قوری رو برداشت و با دست اشاره کرد لیوانها رو بزارم تو سینی، چای ریخت و لبخند زورکی زد و گفت: «خوشبحالت دختر».
با تعجب نگاش کردم و شاکی گفتم خوش به حالم؟ تو حالت خوبه ستاره؟ میدونی الان تو چه وضعیتی هستم؟ از پسرم بیخبرم و از خانواده فراری. نه راه پس دارم و نه راه پیش! دستم رو کشید و بردم توی اتاقی که یه کتاب خونهی نسبتا بزرگ و یه میز کامپیوتر بود و در رو بست و گفت بشین…