ملاقات در نیو مارک کلن
مهدی قاسمی
از وقتی که وارد آلمان شده بودم، یک ماهی میگذشت. پیش خودم کلی برنامه عشق و حال ریخته بودم. منی که تا آن زمان کل عشق و حال زندگیم دو تا دور دور کردن و شماره دادن به دخترهای محل بود و گاهی یواشکی دور از چشم بابا ننه با چند تا رفیق پایه یک چند پیکی عرق سگی آخر عشق و حالم بود. تازه بعدها فهیدیم که ساقی محل نصف بیشترشو آب میکرده و اصلا عرق سگی نبوده و ما ادای مست هارو درمی آوردیم و با رفقا بدمستی و خنده کرکره بازار راه میانداختیم. اصلا واسه همین بود که تا پام به آلمان رسید اولین عکسی رو که تو فیس بوکم گذاشتم سلفی با بطریهای مشروب تو فروشگاه آلدی بود.
یکی از همون روزها کلی تیپ دخترکش زدم و گفتم برا اولین بار شب میرم دیسکو و عشق وحال و صفا و سیتی و با دخترهای چشم آبی آلمانی رقص و دانس. اون روز سی یورو که خرجی یک هفته ام بود رو گذاشته بودم واسه صفا و سیتی…
وارد مرکز شهر که شدم و راسته بار و دیسکوهای رو رد شکمم گرفتم و رفتم جلو. به اولین دیسکویی که رسیدم پیچیدم به طرفش و گفتم خودشه که یکهو سیکوریتی دیسکو با اون قیافه نخراشیدهاش جلومو گرفت و نگذاشت وارد بشم. رگ آریاییام به جوش اومده و به غرور هخامنشیام خدشه واردشده بود که چرا نگذاشته بود وارد بشم. خلاصه سرتونو درد نیارم اون شب پا به در هر دیسکویی گذاشتم همین داستان بود… منم به خوردن چند تا آبجو از یک کیوسک تو همون خیابون بسنده کردم و برگشتم. اصلا فکر نمیکردم که اولین تجربه عشق و حالم اینطوری تو ذوقم بخوره. توفکر جور کردن یک سرگرمی و سور و سات دیگه بودم که دیدم بهترین راه با چت کردن تو فیس بوک با دخترها است.
یک عکس خفن با بک گراند و زاویهای زیبا از رود راین از خودم گذاشتم پروفایل فیسبوکم و شروع کردم به چت کردن با خلق الناس اناث… حالا بچت و کی نچت… شب و روز کارم شده بود چت و چت. بعضی جاها خودمو تاجر، مهندس، دکتر، صاحب شرکت، دانشجو، کاسب معرفی می کردم و یعد از چند مدت کلی خاطر خواه مجازی داشتم. دروغ نگم چهار تا استاد دانشگاه، سه تا دختر آقازاده، شش تا دکتر، بیست تایی مهندس و دویست تایی داف… هر روز با پرسه در خیابون، بغل هر ماشین مدل بالا یا منظره زیبایی از آلمان می رسیدم عکس می گرفتم و با تیپ ها و عکسهایی که از خودم با کلوزآپ (نمای نزدیک) تو فیسبوک می گذاشتم تا اون موقع کلی خاطر خواه پیدا کرده بودم. تو پروفایلم نوشته بودم:
کامران…
عاشق ایران
آریایی اصل
فوق لیسانس شیمی
مدیر شرکت ABD
مجرد
و یک جمله کوتاه: یک عاشق در جستجوی چشمان زیبا…
این جمله آخرو به هر کی می رسیدم می گفتم یافتم این صاحب چشم های زیبارو… یعنی اون پنج هزار تا عضو فیسبوکیام که هشتاد درصدش دختر بودند همه فکر می کردندکه فقط عاشق چشمای اونهام. حالا بگذریم که با فشار و ضرب و شتم و رشوه هایی که بابام به معلمای مدرسه داده بود به زور تونسته بودم سیکلمو تو ایران بگیرم، اما راحت اینجا یکشبه فوق لیسانس ارائه دادم به خلق الناس و خلاص. عجیب آنکه همه اونها هم بدون سوال قبول می کردند. دیگه کم کم داشتم دانشجوی دکترا هم می شدم تو فیسبوک… و جالب اینکه مشاوره تحصیلی هم می دادم. بعد از مدتی مخ زدن و مخاطب پیدا کردن در فضای مجازی تصمیم گرفتم که یکی از دافترین دخترها که توی همین آلمان باشه و ترجیحا نزدیک رو انتخاب کنم و قرار ملاقات بگذارم.
فرناز ساکن کلن آلمان دانشجوی فوق لیسانس آی تی با قد یک متر و هفتاد و پنج، باربی و خوشگل رو انتخاب کردم و بعد از چند روز چت و مخ زدن اولین قرار رو با اون تو یک کافه در منطقه نیومارک کلن که یک مرکز شلوغ و پرتردد و پر از فروشگاه های جور واجور بود و نهایتا به کلیسای بزرگ Dom ختم میشه گذاشتم.
اون روز پاییز بود و یه کم باد خنکی میوزید. من هم یک تیپ خفن با یک پالتو پاییزی و صورت اصلاح کرده و عینک طبی که البته فقط شیشه خالی و معمولی داشت و اونم برای گرفتن فیگور و تریپ یک بچه تحصیل کرده خفن. نیم ساعت قبل از قرار با یک شاخه گل رز یک یورویی که کمی هم تزیینش کرده بودم رسیدم سر قرار و منتظر.
بعد از نیم ساعت یک دفعه یک دختری قد بلند با پیراهن قرمز رنگ و لباس مدل سینه باز و با کیف و تیپی که در نگاه اول همه نگاه هارو تو کافه به خودش جلب کرد اومد و من که از رو عکس پروفایل فیس بوکش می شناختمش رفتم جلو و گفتم: فرناز خانم؟
جواب داد: آقا کامران!
بله و خوشوقتم، با کلاس دست دادیم و رفتیم یک گوشه دنج کافه نشستیم و سفارش دوتا کافه تلخ دادیم.
مونده بودم از کجا شروع کنم. قند تو دلم داشت آب میشد و آب از لب و لوچه ام آویزون. اما درستش این بود که خودمو کنترل کنم و به روی خودم نیارم که چقدر ذوق زده شده ام. باید کلاس خودمو حفظ می کردم و طبیعی رفتار می کردم و گرنه همه چی لو میرفت.
فرناز تعریف کرد که پدرش پزشک متخصص کودکان و مادرش مددکار اجتماعیه و ساکن زعفرانیه تهرون و خودش دانشجوی آی تی دانِشگاه کلن هست. مجردی زندگی می کنه و دوست پسر هم نداره. کیس فوق العادهای بود نباید از دستش می دادم. من هم گفتم تازه از ایران با ثبت یک شرکت به آلمان اومدم و تو کار صادرات و وارداتم. فوق لیسانس شیمی دارم و مجردم.
آن روز کلی قوپی با فرناز اومدم و کلی داستان تخیلی از خودم و کارم و خانوادم با فرناز تعریف کردم. فرناز گفت که پول و تحصیلات و قیافه براش مهم نیست و دنبال یک مرد و عشق واقعیه و منم بهش اطمینان دادم که همون عشقی هستم که دنبالشه و دنبالشم.
مونده بودم چطور اینهمه قشنگ رل بازی می کردم و تپق هم نمی زدم. خوب بود که فرناز اصلا از رشته تحصیلیم نپرسید و مجبور نشدم که توضیح بدهم. هر چند یه کم از اینترنت در خصوص مدرک تحصیلیام سرچ کرده بودم و تا حدودی آماده توضیح بودم ولی باز خدارو شکر که کار به اون جاها نرسید.
خلاصه اون روز بعد از ساعتی گپ و گو خداحافظی کردم و رفتیم. از آن روز به بعد دائم در تماس بودیم و گاهی هم همدیگر رو همون جا ملاقات می کردیم. من دائم از پیشرفت شرکت کذاییام می گفتم و اون از درس و دانشگاه و پروژههای دانشجویی و استاداش می گفت و کلی جیک جیک مستونه و عاشقانه دیگه.
نمی دونستم عاقبت این دوز و کلک های من کی و کجا لو میره، ولی من عجیب در نقش خودم فرو رفته و خودمم باور کرده بودم که واقعا مهندس کامران صاحب شرکت ABD هستم. همون کافه روز اول مادر نیو مارک کلن پاتوق دائمی ما شده بود. مدتی گذشت و عشق ما بالا و بالاتر گرفت و از شما چه پنهان کم کم طرفین تمایل به قسمت صحنه دار از خود نشان میدادیم.
اما چکار باید می کردم. من که فقط یک اتاق مشترک در هایم پناهندگی داشتم. هر چند خیلی تمیز و با کلاس تر از سایر اتاق های پناهندهها بود و مرتب زندگی می کردم ولی چه فایده باز کمپ بود و نمی شد اونو اونجا بیارم. هر موقع که فرناز ازم می خواست که دفتر شرکت یا خونه مو ببینه، یک جورایی می پیچوندمش. ولی دیگه نمی شد، او داشت کم کم شک می کرد. دیگه حس بدی داشتم و تصمیم گرفتم که همه چی رو به فرناز بگم. هرچی باداباد… می گفتم نهایتش از دستش می دم، بهتر از اینه که هر روز نقش کسی را بازی کنم که نیستم. مرگ یک بار شیون یکبار.
با فرناز تماس گرفتم و توی همون کافه همیشگی قرار گذاشتم. سرموقع اومد. بعد از کلی مقدمه چینی و این پا اون پا کردن سعی کردم که کم کم اصل خودمو بهش معرفی کنم. پراز استرس و عذاب وجدان شده بودم، تو همین اثنا فرناز بلند شد و گفت که میخواهد برود توالت. تا بلند شد بره یک برگه کاغذ سبز رنگ از کیفش افتاد رو زمین و خودش متوجه نشد. اون رفت دستشویی و من خم شدم برگه رو برداشتم و با تعجب دیدم همون برگه شناسایی معروف پناهندگیه که بهش آیسوایس میگن. روی برگه نوشته بود رقیه … تاریخ ورودش به آلمان مال کمتر از شش ماه پیش بود و آدرسش …
دهنم باز مونده بود یعنی اون هم مثل من پناهنده بود؟ دانشجو هستم و همه داستانهایی که گفته بود یعنی مثل داستانهای من دروغ بود؟ عجب مردم هایی پیدا میشن وا…
یک دفعه یادم اومد که خودم از اون بدترم. چه دروغ هایی که نگفته بودم. لحظاتی بعد دیدم داره میاد. من برگه رو طوری روبروی میزش گذاشتم که یعنی ندیدم. تا رسید لبخندی زد و برگه رو میزو دید و خیلی عادی برگه رو برداشت و گذاشت تو کیفش. منم خودمو به حواس پرتی زدم، یعنی اصلا ندیدم. بعد دو باره مشغول صحبت شدیم و من این بار مصمم تر از قبل تصمیم گرفتم که اصل خودمو براش آشکار کنم. در همین اثنا یک دفعه فرناز سابق و رقیه حاضر گفت: میدونی کامران! من امروز باید یک واقعیت هایی رو بهت بگم… منم سریع گفتم: منم باید واقعیت هایی برات آشکار کنم.
اون ادامه داد که من اونی که فکر میکنی نیستم و مدت شش ماهه آلمان اومدم و پناهنده هستم و اصالتم شمالی و بزرگ شده کرج هستم و دیپلم ردی دارم و دانشجو هم نیستم… هی می گفت و هی سرش پایین بود و ادامه می داد.
صحبت هاش که تموم شد من هم با لبخندی بر لب بوسهای به دستاش زدم و گفتم اصلا برام مهم نیست کی هستی و چی هستی و بودی. من تورو همین طوری هم دوست دارم و شروع کردم به اقرار خودم که بله منم پناهندهام و مثل اون چند ماهیه آلمان اومدم و پناهنده شدم و تا سیکل هم بیشتر سواد ندارم. ساکن هایم پناهندگی هستم و شرکت واردات و صادراتی در کار نیست و اسم واقعی هم مراد هست.
این حرف هارو در حالی می زدم که دست فرناز (رقیه) تو دستم بود و آخرش تاکید کردم که هیچی بهتر از راستی تو این دنیا نیست…
حرفام که داشت تموم می شد می دیدم که رنگ صورت رقیه که اول سفید بود، یکهو زرد بعد سبز، بعد سیاه و یکهویی قرمز و برافروخته شد و یکهو دست شو از تو دستام بیرون کشید و مثل فنر از جا بلند شد و کیفشو با عصبانیت کوبید تو سرم و هر چی از دهنش رسید نثارم کرد و گفت: ای بچه دهاتی شهرستانی، بیسواد، پایین شهری، گدا و گودو… چطوری این همه چاخان سر هم کردی. دو باره با همون کیفش یک ضربه دیگهای تو سرم کوبید و با عصبانیت ادامه داد: من چه به تو یک لاقبا و کیف شو برداشت و از کافه زد بیرون. قبل از رفتنش هم تاکید کرد و گفت: مردک بیشعور دیگه نبینمت جلو چشام که … است (اشاره به پاره شدن یک چیز کرد)
آخرش نفهمیدم چی شد. مونده بودم اون که از اولش گفته بود پول و تحصیلات و قیافه براش اصلا مهم نیست، اما مثل اینکه براش خیلی مهم بود… عجب دنیای پولکی شده این دنیا…. آخه چطوری بعضیها می تونند با احساسات یک نفر اینقدر بازی کنند؟!