مهدی قاسمی
صبح خونه امیر،عصرخیابون، شب پیش پرویز، فرداش خونه چنگیز، روزها کف آسفالت خیابون، گاهی شب وسط بیابون! روزگار سگی داشتم. نه که خونه زندگی نداشته بودما، نه، داشتم، از وقتی که زنم مهرشو گذاشته بود اجرا و از خونه ای که با دست مبارک خودم به نامش کرده بودم، منو پرت کرده بود بیرون. آواره کوچه خیابون شده بودم. مغازه هم با تمامی وسایلش، تورو خدا سرزنش نکنید منو، هرچند حق دارید، اون هم کشیده بود بالا. حالا نه پول، نه سرپناه و نه کار درست و حسابی داشتمم و آواره کوچه خیابون شده بودم.
همه چی از اون روزی شروع شد که من احمق پنجاه و پنج ساله در مغازه با یک نگاه عاشق یک دختر زیبای جوان شدم و همونجا منی که سالها بود زن سابقمو از دست داده بودم و توجهی به زنها نداشتم با یک نگاه عاشق این دختر شدم. سرتونو درد نیارم که از کجا به کجا کشید فقط همین رو بگم که روز و شب نداشتم و تا اونو و خونوادشو راضی کردم و گرفتمش مجبور شدم که تمام دار و ندارمو به نامش کنم. روز عقد کنان در محضر و دقیقا یک ربع بعداز عقد کنان زن جوان عقد کرده ام یکهو سوار ماشین برادرش شد و بدون هیچ توضیحی و با یک لبخند معنی دار گفت که توی دادگاه میبینمت! و بدون شب زفاف و وصال رفت که رفت.
فردای اون روز هم از خونه و مغازه ای که به نامش کرده بودم منو پرت کرد بیرون و مهرشم به اجرا گذاشت و تمام موجوذی بانکی ام رو بات مهرش مسدود و با حکم داداگاه برداشت کرد. صفر صفر شده بودم. نتیجه سر پیری و معرکه گیری من شده بود کف خیابون و بعد از چند روز بی پول و غذای گدایی! یک روز که به خودم اومدم دیدم نمیشه و باید هر طوری شده خودمو از این وضعیت نجات بدم. این شد که یک روز یک لباس خیلی جلف پوشیدم و بالای شهر تو یک پارک که اکثرا مامان دختر و پسرهای پولدار بود پرسه میزدم و دنبال سوژه مورد نظر خودم میگشتم.
یکساعتی گذشت تا دیدیم یک دختر جوان با کلاس و سانتی مانتال روی یک نیمکت نشسته و با عینک دودی و آرایش غلیظ و موهای از بغل گوش رها شده و صاف داشت با موبایلش ور میرفت و سرش پایین و تو حال خودش بود.
من بغل دخترک روی نیمکت نشستم و شروع کردم پیپ با توتون کاپیتان بلک کشیدن که بوی شکلاتی توتونم دختر رو جذب کرد و با لبخندی گفت: چه بوی خوبی داره این دود!عینهو شکلاته! گفتم: آره !اینو از سفرهفته پیشم از کالیفرنیا آوردم. این توتون کم پیدا میشه تو ایران! دختره خودشو و جمع و جور کردو گفت: اوه شما از خارج اومدید؟ گفتم: سی سالی هست که میرم و میام. تاجر قهوه هستم.. دختره باز خودشو بیشتر مهربون کرد و گفت: چه خوب، من همیشه دلم میخواست برم خارج و نمیشد… گفتم: باید برا هر هدفی تلاش کرد. خوب چرا که نه، میری یک روز..
خلاصه طی یکی دوساعت صحبت با دخترک اعتمادشو به دست آوردم و با وعده فرستادنش به خارج و طی چندین مرحله دیدارعلاوه بر تیغ زدن دختر یکهویی غیب شدم و میرفتم.. کارم شده بود همین، صبح تا شب در مکانها و شهرهای مختلف سوژه های عشق خارج رو با پیپ و بوی تند و شکلاتی توتون کاپیتان بلک به خودم جذب میکردم و ازشون پولهای هنگفت میگرفتم و غیب میشدم. وضع مالیم تو این مدت خیلی خوب شده بود، گاهی هم برای اینکه شناخته نشم تغییرقیافه میدادم. یکی از همین روزها فکری به نظرم رسید که با جراحی پلاستیک وتغییرقیافه اساسی سراغ زن سابقم برم که همه زندگیمو ازم گرفته بود. میدونستم که اونم عشق خارجه.
این شد که طی سناریویی باز با همون بوی تند شکلاتی کاپیتان بلک و تغییر صدا و سیمای خودم اونو هم به تور انداختم و طی چندین ماه کار اساسی و بازی کردن در نقش یک تاجر معتبر قهوه و اینکه میدونستم اون کارش تیغ زدن مردای پولداره من برعکسش نقش بازی کردم و به عشق بردنش به کالیفرنیا کلی پول ازش گرفتم وغیب شدم.آخرشم یک یه یه یادداشت براش فرستادم درحالی که از همه اون چیزی که از من گرفته بود چیززیادی براش نمونده بود به این متن:”دنیا دار مکافاته. از هر دست دادی از همون دست میگیری”. بعد از اون دیگه دست از این کارا و همچنین کشیدن پیپ و توتون کاپیتان بلک دست کشیدم و زندگی عادی سابق خودمو دنبال کردم.