محمود مهمیر
زمستان (شعر)!
زمستان است!
زمستان است!
هوا بس تیره و جانسوز سرد است!
در بگشای!
پرسیدی؛ کِی میآیی وام بگذاری؟
حسابت را کف دستم گزاری؟
بگشای در، سرد است!
من امشب آمدستم وام بگزارم،
حسابم را کنار جام بگذارم!
بگشای در، منم، من،
منم ترسای پیر پیرهن چرکین،
همان مسیحای جوانمرگی،
کاو ز سرمای زمستانش
نمانده دیگرش برگی
زمستان است، هوا سرد است
در بگشای بیا همره شویم، رهتوشه بنگاریم
نگه در همرهی و مِهر بسپاریم
بیا، بس کن جدایی را
منم لولیوش مغبون
منم آن سنگ تیپا خوردهی داغون
که جانش درد گرفته از یخ بیرون!
سخن از سنگ و سرما،
نبودِ نان و دندان است!
میفهمی؟
سخن از سیلی تاریخ تنهایی ست!
حریفی نیست، یاری نیست
چشمی نیست، گوشی نیست
صداها یخ زده در این شب تاریک
شکسته گوش و لب سرما
پای لرزان و سنگستان
نیستم مست،
خمار و خسته، وامانده
شبستان، راه بس باریک
کجا دستی بگیرد دستِ دیگر کس؟
دستها زیر بغل، در جیب
قصهی سرما و تنهایی ست!
اگر چیزی بگوید کس
میزند یخ، بخاری کز دهان آید!
زمستان است میفهمی؟!
زمستان است!
هوا بس پس،
بی کس و تنها، یتیم است کَس
هوا را، همه جا را سراسر مِه گرفته
هیچ چشمی نمیبیند پیش پا را
مغزها افتاده از کار
سگالش نیست
سرها تهی گشته ز اندیشه،
سر از همیاری خالی ست
تو گویی کوچهی مهر و وفا تاریک،
کوچهی اندیشه و یاری بنبست است
یخ زده آوای دادخواهی
کو؟ کجا یاری؟
فریادها گم میشوند در مِه
گُم در غُبارِ غَم
گوش شنوایی هم نیست
چه سرد است و چه شب تاریک
چهرهی هر کوی و برزن هم سیاهی
نداریم چارهای جز ره بپوییم
نشستن در دل تاریک یخبندان، تباهی
کجا ست رهتوشهی پندار؟
چگونه میرهیم زین همه تاریکی و سرما؟
هوا سرد است، هوا سرد است
آآآی … زمستان است!
کجایی ای عمو نوروز
کجایی تا گذاری هیمهای، هیزم در آتشدان؟
کجایند آرش و کاوه؟
کجایی بشکنی کاوه،
تو با آن پُتک سنگینت
یخ سخت زمستان را؟
نه، نه …
دگر آرش به تنهایی
دگر کاوه به تنهایی
دگر دوران تکیاری
دگر از تک تکان ناید هیچ کاری!
تکانی همگانی، همتکانی باید خورد
تکانی سخت، کارستان کارزاری
از تکروان ناید دگر کاری
آری آری
این یخ سخت زمستانی
شکستن بایدش توفنده
با فریاد همآوایی، یاری،
با نیروی آتش و نیروی همیاری!
مهمیر،
۲۵ آذرماه (ماه آتش) ۷۸۶۳ میترایی
۱۴۰۳ سال خورشیدی
۱۵ دسامبر ۲۰۲۴ ترساچلیپایی
Facebook Comments Box