به مناسبت روز جهانی مقابله با کودکان کار (12 ژوئن)
عباس (بابک) رحمتی
این داستان واقعی است
من یک کودک کارگرم. چشم به جهان که گشودم خودم را تو یک خانه محقر یافتم و فقر را دیدم که از در و دیوار بالا میرفت. پدر و مادرم کارگر و زحمتکش بودند که به کمک ما بچهها که هفت سر عائله بودیم، احتیاج داشتند. از آن زمان که خود را شناختم، باید کار میکردم تا بتوانیم خوراکی برای امرار معاش خانواده تهیه کنم. خانه که چه عرض کنم، آلونک ما تو گودی معروف به نام “گود عربها” در اطراف میدان شوش بود. من با بچههای قد و نیم قد دیگه و پدر مادر میانسال مان در آنجا زندگی میکردیم. پدرم با یک گاری که یک الاغ اون را میکشید صبح تا شب گچ و خاک این ور و آن ور میبرد و چندرغاز پول میگرفت. شب که به خانه میآمد، سر و رویش پر از گچ و خاک بود. با همون لباسهای گچی، خسته و کوفته میافتاد تا فردا که روز از نو روزی از نو. مادرم هم علاوه بر کارهای خونه گاهی اوقات کار تو خونه میگرفت. یکی از کارهامون، آدامس هایی بود آسر شده میدادن و ما تو خونه کاغدهای روی جلدش را میزدیم تا مادرم بتوند پول اجاره و پول بعضی از بچهها را برای مدرسه در بیاورد. بخاطر بی پولی همه بچهها نمیتونستن به مدرسه برن. پول زیادی در بساط نبود، ما حتی پول برای تعمیر سقف آلونک مان نداشتیم. یک روز از خونه زدم بیرون رفتم و رفتم تا به یک چهار راه بزرگ رسیدم. دیدم بچههای زیادی سر چهارراهها گل میفروشند و یا بعضی هاشون که بزرگتر بودن، پشت چراغ قرمز چهارراهها، شیشههای ماشین هارو تمیز میکنند. بعضی ماشینها پول میدادند، بعضیها هم دعوا میکردند. روز بعد فکر کردم بدون اینکه به پدر و مادر چیزی بگم من هم برم سر چهارراهها شیشه ماشین تمیز کنم چون پول زیادی نمیخواست. یک سطل میخواهم و یک تیکه پارچه. رفتم سر همان چهارراه دیروزی، یواش یواش به یکی از بچه هایی که اونجا ماشین تمیز میکرد نزدیک شدم. به اون گفتم من هم میتوانم با تو کارکنم؟ یک دفعه یک نگاهی به من کرد که انگار خوشش نیامد. بهش گفتم باور کن من هم بلدم شیشهها را خوب تمیز کنم. یکدفعه گفت اسمت چیه؟ گفتم: گوهر. گفت چند سالته؟ گفتم هفت سال. یک نگاهی به قدم انداخت و گفت تو که خیلی کوچیکی! تو قدت برای شیشه پاک کردن کوتاست. نمیتونی، به درد این کار نمیخوری. گفتم خوب یک چار پایه زیر پام میزارم یا یک میلهای پیدا میکنم تا به کمک اون بتونم شیشهها را تمیز کنم. گفتم اسم تو چیه؟ گفت من گودرزم. اون یک کمی از من بزرگتر بود و یک سال بود این کار را میکرد. یک مکثی کرد. دل تو دلم نبود. یکدفعه گفت خوب برو اون چیزاهایی که میگی تهیه کن، فردا ساعت هفت صبح بیا اینجا ببینم چکارمیکنی. منو میگی انگار دنیا رو بهم دادن، گفتم فردا ساعت هفت اینجام. گوهر به خانه که رسید رفت و از یک گوشهای سطل و چند تا تیکه پارچههای به درد نخور پیدا کرد و یک چهارپایه کوچکی که مادرش عصرها روی اون جلوی درب مینشست برداشت و آماده گذاشت برای فردا.
فردای همان روز «گوهر» هفت ساله به جای مدرسه، سر ساعت هفت رفت تو همون چهارراهی که «گودرز» گفته بود بیا. چهارراه پر از ماشین بود، ولی گوهر نمیدانست گودرز کجاست. چند دقیقهای از ساعت هفت گذشته بود که سر و کله گودرز هم پیدا شد. در چهره گودرز احساس رضایت میدید. گودرز گفت آفرین، معلومه آدم زرنگی هستی سر وقت آمدی. گوهر هم خوشش آمد. گودرز برگشت گفت ببین کوچولو اینجا چهارراه ها که یک دقیقه و ده ثانیه قرمز داره تو باید تو یک دقیقه شیشهها را تمیز کنی و خشک کنی. میتونی یا نه؟ چون اگه تو این زمان نتونی کار را تمام کنی صدای مردم را در میاری و چند روز بعد کاسبی ما را هم خراب میکنی. تو را به جون هر کسی که دوست داری با سرعت کار کن. ما کودکان کاریم، درس که نخوندیم، لااقل اینجا رو از دست ندیم. سعی کنیم آخر وقت یک پولی ببریم خونه وگرنه ننه مون آنقدر منو میزنه که بدن مون سیاه میشه. گودرز گفت خوب اول برو از اون فشاری آب سطلتو تا نیمه آب بکن و یه کمی هم از این مواد تمیز کننده من بهت قرض میدم و بعد بیا تا شروع کنیم تو این چهارراه سه ردیف ماشین وایمیستن، تو از طرف چپ و منم از طرف راست شروع می کنیم. فقط مواظب باش ماشین ها کامل ایستاده باشند. گوهر که هنوز دستش راه نیافتاده بود، اول کار لنگ میزند و گاف و گوف هم زیاد داشت. خلاصه روز اول و دوم یکی و دو بار هم مشتریها شاکی شدند.
هرروز ساعت هفت بامداد میرفتم تا ساعت هفت شب کار میکردم و یک کمی کمک بود. مادرم از پول هایی که بهش میدادم راضی به نظر میرسید. هر روز صبح زود خودش میاومد منو بیدار میکرد. وقتی من بیدار می شدم پدرم رفته بود. اون سالهای سال بود که تاریکی می رفت و تاریکی شب میاومد خونه با همون سر و روی خاکی یک لقمه نون میخورد و میخوابید. بعد از مدتی که کار کردم مادرم به بابام میگفت چندتا نون بیشتر بخر، حالا دیگه گوهر هم نون بیار خونه شده. مثل اینکه مادرم به بابا گفته بود که گوهر هم کار میکنه.
بعد از چند ماهی پدر هم راضی به نظر میرسید. ما قبلا یک وعده خوراک میخوردیم حالا میتوانیم لااقل نون بیشتری بخریم. دیگه سر گرسنه روی بالش نمیگذاریم و همیشه دیگه شبها تنها سیب زمینی و یا إشکنه نمیخوریم. ما میتوانیم ماهی یک بار آبگوشت هم بخوریم. دیگه سال به سال پلو نمیخوریم. بعضی اوقات پول داریم که جمعهها برنج هم بخوریم. از اون موقع که شیشههای ماشین ها را تمیز میکنم، همش فکر میکنم. چقدر ماشین های قشنگى هست مرتب به قیمتش فکر میکنم که اینها چقدر قیمت دارند؟ مگه اونایی که این ماشین هارو دارند چکار می کنند که میتوانند این ماشینهای شیک را بخرند؟ هی پیش خودم میگم، من هم میتونم پولداربشم تا بتونم مدرسه بروم؟ بتونم پول اسم نویسی رو بدم و کتاب و دفترچه بخرم؟ برای برادرام و خواهرام دفترچه و کتاب بخرم؟ برای اونها کتاب های دیگه غیر درسی هم بخرم که بخونند. چون شنیده بودم کسی که کتاب میخواند میتواند همه چیز را تغییر بدهد. مادرم هم میگه اگر درس بخونی میتونی بیشتر پول در آری، میتونی خیلی کارها بکنی. مادرم همیشه میگه پول خیلی کارها رو حل میکنه. پول رو مرده بزاری زنده میشه. ولی ما که حالا زیاد پول نداریم خانواده ما خیلی وقت ها برای کفش خریدن بچه معطل میمونه چه برسه به خیلی کارهای دیگه.
یک روز که مشغول کار بودیم، منتظر بودیم که چراغ قرمز بشه یک گروه خبرنگار اومده بودند سر همون چهاراه تا منو دیدند یکی از خبرنگارها با یک فیلمبردار اومدن پیشم. گفتند که ما می خواهیم چند تا سوال ازت بپرسیم. گفتم من باید جواب بدم؟ گفتند آره. به اونها گفتم من که مدرسه نرفتم که بتونم جواب بدم. گفتند تو که حرف های ما رو میفهمی هر جاش رو نفهمیدی بگو توضیح میدیم، باشه؟ گفتم باشه.
یکی شون سوال می کرد، یکی شون فیلمبرداری. از من پرسید چند سالته؟ گفتم الان هشت سالمه یک سال پیش اومدم تو این کار. پرسید، چرا مدرسه نمیری؟ تو الان باید سرکلاس باشی و درس بخوانی. گفتم ما چون پول نداریم. پول اسم نویسی هم زیاد است، پدر مادرم هم پول ندارند، چند تا خواهر و برادر دیگه دارم که سه تامون را اسم نویسی کردهاند، چهارتامون هم کار میکنیم من اگه کارنکنم نمی توانیم خرج کرایه خونه و خورد و خوراک را برسونیم. تازه گاهی اوقات هم مریض می شیم باید دارو بخریم. یک روز پدرم مریض شده بود، اون کمر درد گرفته بود، آخه کیسههای گچ و خاک را کول میکنه تا روی گاری بزاره. یک روز کمر درد شدید گرفت از شدت درد مثل مار به خودش میپیچید. ما پول نداشتیم اون را به بیمارستان ببریم، همسایه مان گفت ببریدش بیمارستانِ دولتی، شاید بستریاش کنند. اون رو بردیم بیمارستان دولتی. گفتند اول سه میلیون تومان به حساب بریزید. بابام گفت مگه اینجا دولتی نیست؟ گفتند شاید عمل لازم داشته باشه. بابام دردش بیشتر شد، برگشتیم خانه. اونا حتی یک داروی مسکّن هم به بابام ندادند. خلاصه رفتیم از یکی از آشناهامون پول قرض کردیم تا بتوانیم برای بابام مسکّن بخریم. مادرم هم وضعیت بهتری ندارد، مادرم جوانتر که بود میرفته توی خاتون آباد تو کوره آجرپزی کار میکرده تا بتونه شکم ما را سیر کند. مادرم برام تعریف میکرد وقتی حامله بود روزانه ۷ هزار خشت آجر میزده. خوب اون باید ماها رو بزرگ میکرد وگرنه من هم الان نبودم که با شما مصاحبه کنم.
خبرنگاره از من پرسید چه آرزویی داری؟ گفتم ما آرزو نداریم، دختر همسایه مون اسمش آرزوست. خبرنگار خندید و گفت: نه منظورم اینه که مثلا وقتی بزرگ شدی میخواهی چی کاره بشی؟ به این میگن آرزو! گفتم من آرزو دارم وکیل بشم تا حق و حقوق مردم را بگیرم. شنیدم حقوق پرستاران رو ندادند و بعضی هاشون را بیرون کردند. حقوق آنها را بگیرم و به آنها برگردانم تا مریضا را از جلوی درب بیمارستان برنگردونند. خبرنگار گفت خوب اول باید بری مدرسه درس بخونی. گفتم میخوام برم بخونم، اگه پولدار شدم میرم درس بخونم. برای همین است که کارمی کنم. آنقدر کارمی کنم تا بتونم پول دار بشم مدرسه رو که تمام کردم به دانشگاه برم و وکیل شوم با وکیل های دیگه حقوق مردم را از قلدرها بگیریم.
___________________________________________________________________________________
- کودکان کار بچههای زیر ۱۸ سال هستند که درشرایط بد تغذیهای، بهداشتی و انجام کارهای خطرناک و حاد بسر میبرند.