اختر نیوز، سرگذشت آفتاب مجموعه ای از روایت های گوناگون زنان ایرانی که چه در ایران و چه پس از ترک و فرار از ایران در ترکیه از تبعیض و خشونت و تحقیر علیه زنان رنج می برند. سرگذشت آفتاب زندگی زنان تبعید در ترکیه است که به کوشش افسانه رستمی داستان گونه ثبت شدند.
اختر نیوز ضمن سپاسگزاری از نویسنده هر هفته چهارشنبه ها یک بخش از این سرگذشت ها را منتشر میکند.
سرگذشت آفتاب، افسانه رستمی
من یک زن ام …
موجودی نماد ظرافت و زیبایی و احساس… عرف نادرست و باور تحمیلی یک تقدس مجعول و نوع ستیز، من را از خودم قرنهاست که دور کرده است.
زن امروز دیار آواره من، زود رنج و ترد شده است. اما در عین ظرافت و حساس بودن و زیبایی می تواند به یکباره تبدیل به کوهی از خشم شود و جهانی را بسوزاند.
ربشه این زن در خود خاک است. خاکی که در دور دستهای تاریخ، یوتاب و تهم رییش و بانو خرمدین و آرتمیس و زنوبیا و ژنرال اپرانیک و هزاران خورشید در آسمانش درخشیدهاند. نامم آفتاب است.
دختری ایلیاتی از سرزمین زیبای پارس. سرزمینی که روزگاری فرمانروایانی مردم دوست و ایران دوست و هستی نواز داشت.
قصد ندارم وارد اوراق تاریخ شوم و از تمدن چند هزار ساله سرزمین پدریام بگویم. فقط همینقدر می دانم که یک روز، یک روز که خورشید از مغرب طلوع کرد، اوراق این کتاب قطور برگشت و ما زنان بازیچه دست مردان شدیم. مردانی به نام پدر، برادر، همسر، دایی، عمو و… فرزند از ما گرفتند هر آنچه که تا پیش از یورش بیگانگان به خانه و آشیانه مان داشتیم. در کنج خانه ما را مدفون کردند. کم کم خرد و اندیشه جای خود را به تعصب و غیرت داد. برایمان آیات و احادیث آوردند که هر آن چه که زیبایی تو را نمایان کند، حرام است و هر آن چه تو را خوشحال کند نرهای این مرز و بوم شریعت زده را وسوسه شیطانی میکند!
سالها گذشت. تاریخ نویسان داستانها نوشتند و راویان، روایتهای بسیاری را به سلیقه خود روایت کردند. اما چیزی به سود من نبود جز تباه شدنهای بیشمار و حق کشیهای زنانه و هر روز کوچک تر شدن دایره زندگی، طوری که تمام تن ظریف و نحیفم در این دایره خورد شد و هر روز خواستههایم به وسعت همان دایره محدود شد.
امروز من یک زن ۴۰ ساله هستم. کمتر کسی پیدا می شود که من را ببیند و از زیبائیم تمجید نکند اما من از درون پراز خراشهای چندش آورام. پر از فریادم از زخمها و زخمههای ناساز یک جغرافیای سوزنده و تباه و صدایی ناکوکام از جادهای پر از رنج و رنج و رنج…
تعجب آور است که با تمام این دردها که بعدا در این کتاب جزء به جزء در موردش با شما صحبت خواهم کرد چطور سنام با صورتم در تضاد است. بیشتر به ۳۰ سالهها میمانم. انگار تمام این بارهای سنگین و این ظلمهای بیشمار سنگینی تمام حرف هایی که روزگاری عزیزانم شاهرگ احساسم را با تک تک کلمات شان می بردند نتوانستهاند کمرم را بشکنند و زانوانم را خم کنند.
از شما چه پنهان زمانهایی پیش میآمد که از درون مانند دریایی خشمگین، سراسر موج و هیاهو و فریاد می شدم و زمانی از درون خالی می شدم و گاهی ترس از آینده و حال بند بند وجودم را میلرزاند اما نه، نباید کوتاه میآمدم، من برای باختن و تسلیم شدن زاده نشده بودم، من ترس را نمیشناختم. البته بارها تا پای جان رفته بودم و تا لب گور مرا کشانده بودند اما نمی خواستم به این راحتی تسلیم شوم.
من خانواده پر جمعیتی دارم و ۶ مرد برومند و تحصیل کرده که فقط یک تن از این ۶ مرد مرا می فهمید برادری که هر شب برایش دلتنگی می کنم و سالهاست حسرت دیدن رویش را دارم.
آه… از خواهرانم نگویم خواهران سیندرلا. چقدر از اینکه من باعث سرشکستگیشان بودم و به باورشان، چشم سفید و بی آبرو بودم خون به جگرم می کردند و هزاران بار با حرفهایشان باعث شدند تا پای مرگ از دست پدرم کتک بخورم. چقدر شرم داشتن جایی بگویند من خواهرشان هستم.
مادرم… آه مادرم… چند بار گزیده شده بودی که این چنین بی رحمانه با نیشتر به جان بی پناهم میافتادی و با زهر کلماتت خونم را مسموم میکردی؟!
چند بار به من تهمت زدی فقط به جرم اینکه نمی خواستم مثل تو و خواهرانم و تمام زنانی که در اطرافم میشناختم برده جنسی و فکری مردان وحشی و نادان آن قبیله رنج باشم.
اینقدر به من گفته بودی یاغی و گستاخ و حتی پتیاره که باورم شده بود این کلمات منم.
اما دوباره خود را مییافتم و هر چقدر بیشتر آزارم میدادند مصمم تر می شدم و به گفته اهل آن قبیله، وحشی تر می شدم.
از کودکیم نگویم از اینکه چطور یک دختر بچه کلاس اول ابتدایی جای بازی کردن و کودکی کردن به این فکر می کند که چطور می تواند زن باشد اما آزادی مردانه داشته باشد. چطور وقتی کلاس اول ابتدایی مقنعه سرم کردند و من سر کلاس مقنعه را کندم و تا ۳ روز اجازه رفتن به مدرسه ندادند و به خاطر این حرکت آبرو بر سوزش سیلی که از دایی غیرتمندم خوردم را با تمام جانم حس میکنم.
کودکیم را مجبورم فراموش کنم چرا که جز وحشت و ترس از خودیهای بیگانه و بیگانگانی که خودنمایی می کردند برای گرفتن تمام کودکیام، چیزی را به خاطر ندارم به یاد ندارم پدرم هرگز مرا به نام صدا زده باشد یا حتی بوسهای از مادرم را هرگز به خاطر نمیآورم.
من صدای ترکه بر پوست تنم را اما خوب به یاد میآورم. صدای دندان قروچه مادرم را وقتی گوشتام را نیشگون میگرفت با تمام وجودش فشار می داد گویی گلوی قاتل پدرش را فشار می دهد. آن روزگاران پر از کثافت و درد کودکیهای نکبت من نه، بلکه تمام دختران اون قبیله زن خوار بود.