فصل یک
عمه ها و خواهران ناتنی و تمام فامیل دور و نزدیک دور تا دور مادرم را گرفته بودند و منتظر تولد پسری کاکل زری بابام بودند. مادرم می ترسید…
ترس از پدرم، از اینکه اگر نتواند پسری برای چشم هم چشمی با زن عمویم به دنیا بیاورد و اینکه چطور هر روز باید سرزنش شود و نیش و کنایه بشنود. و اما بزرگ ترین ترس مادرم داشتن دختری در آن قبیله بود… قبیله ای که پسر دار بودن به خودی خود افتخاری بس بزرگ بود. مادرم شاید از وحشت زن بودن در آن دیار مرد سالار می ترسید. شاید هم برای ترسیدن هزاران دلیل وجود داشت .
من فارغ از اینکه کجا به این دنیا پا گذاشته ام با صورتی چروک و وزنی دو کیلویی و موهای مشکی به جمعی ترش رو و بدقلق وارد شدم. همه از دور مادرم دور شدند. پدرم با دیدن من گفت:
دختر؟! ای واویلا که حیثیت و آبروی من را خواهد برد.
لرها معمولا دختران لاغر و سبزه رو مورد پسندشان نیست و وقتی از زیبایی زنی تعریف می کنند معمولا از واژه سرخ و سفید و تپل استفاده می کنند. مشکل بزرگ من هم این بود که نه سرخ و سفید بودم و نه تپل. از همان بچگی مورد بی مهری های این چنینی قرار گرفتم. بدترین ظلمی که درآن دوران پر از وحشت و استرس به من شد گرفتن شناسنامه برای من قبل از تولدم بود. زمانی که فقط سه سال داشتم همراه با خواهر ناتنی ام مهتاب مجبور شدم مدرسه بروم، بدون هیچ درکی از حروف الفبا…
حروف الفبا برایم شده بود کابوس شبانه مخصوصا حرف دال. بین خودمان بماند، دچار شب ادراری شده بودم.
معلم کلاس اولم با پدرم صحبت کرد که این بچه قدرت یادگیری ندارد در این سن اما پدر دخترنواز من اصرار داشت این چه حرف احمقانه ایست باید پا به پای مهتاب مدرسه برود.
از شما چه پنهان گاهی وقت ها نامم را که صدا می زدند از ترس شلوارم را خیس می کردم و همه بچه های کلاس و بیشتر از همه خواهرم مسخره ام می کردند.
از همان کلاس اول نام مرا کودن کوچولو گداشتند هیچ کس نفهمید که این کودن کوچولو چقدر از درون شکست و خورد شد. من شدم شاگرد تنبل کلاس که گاهگاهی هم شلوارش را از خجالت نفهمیدن درس و ترس خیس می کرد.
من بیشتر از اینکه حواص کودکانه ام را جمع کنم برای یادگیری مراقب کنترل ترسم بودم که شلوارم را خیس نکنم. هم خواهرم کتکم می زد که مسؤل عوض کردن شلوار من بود هم معلم من رو می برد پای تخته و به خاطر این جنایت باید یک دست و یک پایم را بالا می بردم…
شب ها می ترسیدم بخوابم. اون احساس نا امنی و ترس از تحقیر شدن در آن سن و سال برای من خیلی زیاد بود. امتحانات پایان سال از عذاب الهی که از همان اولین سال مدرسه رفتن در ایران به ما آموزش می دادند وحشتناک تر بود، برای منی که جز حرف آ چیزی یاد نگرفته بودم. آ مثل آفتاب.
من اول ابتدایی مردود شدم. نمی دانستم مردود شدن چه معنایی می تواند داشته باشد. تابستان آن سال پر از خفت و ترس را به یاد ندارم. همین قدر می دانم که مهر ماه که مدرسه ها شروع شد دیگر خواهرم همکلاسی ام نبود و معلمم عمه ام بود که ظاهرا از من خوشش نمی آمد، اما تلاش می کرد که من حداقل حروف الفبا را یاد بگیرم. یادم می آید عمه ام چشم هایش را می بست و با دستان زمختش دستان کوچولوی من را که یک مداد هم لای انگشتان شکننده ام بود، می گرفت و فشار می داد می گفت بنویس دال کودن کوچولو. من هول می شدم چشمانم را می بستم. فکر می کردم باید موقع نوشتن چشمانم را ببندم اما چنان فشاری به دستم می داد که درد را با تمام جان کودکانه ام احساس می کردم. چه می دانستم در آن سن که منظور عمه معلم این است که من حتی می توانم چشم بسته هم بنویسم و چقدر عمه معلم من بی رحم بود و خودخواه که پیش خودش فکر نمی کرد من هنوز هم توانایی یادگیری ندارم چرا که فقط چهار سال دارم.
مقایسه کردن من و مهتاب همچنان ادامه داشت و خیلی وقت ها به مهتاب حسودی می کردم. به اینکه چرا مهتاب سرخ و سفید است و من به قول خواهران ناتنی ام سیاه سوخته. چرا مهتاب زودتر از من به دنیا آمده و به راحتی میتواند بنویسد و همه اهل خانه تشویقش می کنند اما به من که می رسند می گویند این که چیزی نمی فهمد.
من دختر بچه ای بودم شدیدا لجباز و زودرنج که معمولا همیشه در حال گریه کردن بودم. اما هیچ کس نمی فهمید که می خواهم نظر پدرم را جلب کنم که مرتب قربون صدقه مهتاب می رفت. یا نظر مادرم را که هر روز صبح شاهد جیغ و داد کردن هاش بودم به خاطر اینکه من رختخوابم را خیس کرده بودم. من در آن سن معنی تبعیض را خوب به خاطر سپردم.
چقدر قبل از خواب از فرشته ها می خواستم جلوی شاشیدنم را بگیرند یا لااقل بیدارم کنند اما گویا فرشته ها هم از اینکه من مرتب تحقیر شوم و گاها کتک بخورم دلشان خنک می شد.