پورمزد کافی (منظر)
“این اندوه”
ولنگار و بیهوده
نمی گردد کلاغ
چو لکه ی شب
آوار نقره ای ماه است
که سرب گون
به گلوی شیدای قناری
فرو میریزد
روزهای اسفندی
یخ آحین
و سنگین و
کندند
و پاره های ملتهب اسپند
به سردی میسوزند
خورشیدی مست
بر دریچه ی روز تو
نفس میکشد
و آینه ات
شمایل گردان طراوت و سبزی ست
هر سین سنت
ستاره ی سرور سفره ی توست
و حسرت
نصیب سفره ی من
که در فصل سرد سندان و سنگم
بهار است
اما
لطمه ی پاییز
امانمان بریده ست