گلفروش محله
مهدی قاسمی
نمیدانم شما با شغل گلفروشی چقدر آشنایی دارید؟
من که گل فروش محله مان را قبل از این که کاملا با او آشنا شوم، آدم عجیب غریبی میدانستم. یکی از کارهای عجیباش این بود که تمام طول روز مغازهاش بسته بود و شب ها و آن هم از نیمههای شب تا کله سحر، یکسره کار می کرد. یعنی ساعت کاری او از نیمههای شب شروع میشد و تا سپیده سحر ادامه داشت. شاید میگویید که او دیوانه است، اما باید عرض کنم که او خیلی عاقل و فرزانه است. سه سال بیشتر از افتتاح مغازهاش نمیگذشته و در این مدت صاحب همه چیز شده بود. ماشین، خانه، ویلا، باغ، زمین و از این رو همه به او و کارهایش مشکوک بودند و پشت سرش حرف ها میزدند. یکی می گفت: «یارو خلافکاره و…» و دیگری…
چند مرتبه، نیروهای پلیس شبانه مغازهاش را تفتیش کرده بودند. اما هیچ مدرکی دال بر خلافکاری او به دست نیاورده بودند. از این رو همه او را آدم زرنگی میدانستند که به این راحتیها دم به تله نمیدهد. یک روز که حس کار آگاهی من گل کرده بود، نقشهای ریختم و به سراغ گل فروش رفتم و با مقدمه چینی و ذکر این مساله که هزینه زندگی کفاف دخل و خرجم را نمیدهد و با یک شغل و دو شغل هم نمیگذرد و… آنقدر نالیدم و اصرار کردم که موفق شدم گل فروش را راضی کنم که مرا به عنوان شاگرد بپذیرد. البته با تردید و دو دلی زیاد اما وقتی که لابههای مرا دید، شاید دلش به حالم سوخت و قبول کرد. او برای شروع کارم یک شرط معین کرد و آن این که اگر به اسرار کارش پی بردم آن را جایی فاش نکنم…
ساعت یازده و نیم شب بود و من پشت در بسته مغازه اوسا، انتظار او را میکشیدم. نیم ساعت بعد، سر و کله اوسا پیدا شد و کرکره مغازه را بالا کشید و شروع به کار کردیم. مدتی گذشت. این مدت، حتی یک مشتری هم نداشتیم. از این رو با طعنه رو به اوسا کردم و پرسیدم: «أوسا، آخه کدوم آدم عاقلی به کلهاش میزنه و این نصف شبی برای خریدن گل به این جا میاد؟!» با این سؤال سر صحبت را با اوسا باز کردم. او در جوابم با طمأنینه خاصی و در حالی که لبخند ملیحی برلب داشت جواب داد: «حوصله داشته باش، پسرجان! مگر نه از قدیم قدیما گفتند: گر صبر کنی… اوسا به فلسفه بافی و تمثیل سازی خود ادامه میداد، من که قانع نشده بودم و حدس میزدم که باید کاسهای زیر نیم کاسه باشد، رشته کلام را از او گرفتم و گفتم: ببین اوسا! با من راحت باش. من اهل هر جور برنامهای که بگی هستم. اگه یک کمی رو راست باشی، ماهم بله! اوسا نیشخند معنی داری زد و گفت: پدرجان! کدوم برنامه؟ کدوم کشک؟ کار و برنامه من فقط گل فروشیه و بس. اصلا اهل اون برنامه هایی که تو و امثال تو فکر میکنید، نیستم. با حالت خاصی رو به اوسا کردم و گفتم: اوسا، مار و سیاه نکن. خودمون مدت ها زغال فروش بودیم و به هزار تا انگ و فنگ واردیم. بعد از مدتی سکوت ادامه دادم: منو محرم اسرارت بدان و هر چه میخواهد دل تنگت بگو. از بابت من هم خیالت راحت راحت باشد اوسا که نیشخند مرموزی بر لب داشت، گفت: پسرجان! اگه صبر داشته باشی به اسرار کار واقف میشی. اما یادت باشه، قول دادی آن را جایی فاش نکنی. نه چندان قاطع گفتم: بوففف… اوسا، این حرفها چیه؟… بعد هم کف دست راستم را محکم به دهانم کوبیدم و ادامه دادم: پلوم! بسته؟ خیالت راحت راحت باشه.
عقربه ساعتم، یک و نیم بعد از نیمه شب را نشان میداد. اما دریغ از یک مشتری. اوسا شیلنگ آب را برداشت و به آب دادن گلدان ها مشغول شد. بعد از مدتی نگاهی به ساعتش انداخت و رو به من کرد و گفت دیگه موقع کار شده خودتو مهیای یک کار سنگین بکن. متعجب و حیران پیش خودم گفتم مثل این که اوسا یه خورده کم دارد، آخه نصف شبی و شلوغی آن هم این جا که پرنده پر نمیزنه!
سخنان او که به این جا رسید، اوسا قیافه حق به جانبی به خود گرفت و با حالتی که انگار حکم دبیر کل سازمان ملل و با پست ریاست انجمن حمایت از زنان مظلوم جهان را به او تفویض کردنده اند، گفت: آقای عزیز! مبادا هرگز زنت را از خودت برنجانی، اصولا زنها، موجودات ضعیفی هستند که در این میان، ظلم وافری به آنها میشود و…
اوسا در حال موعظه و فلسفه بافی بود، و ناگفته پیدا بود که در این میان به منافع شخصی خود فکر میکرد و حاضر نبود که به این راحتیها مشتری دایم خود را از دست بدهد. لذا پشت سر هم با نطق آتشین خود، از مقام زن و زن ها دفاع میکرد. اوسا در پایان نطق کوبندهاش، دسته گلی را که آماده کرده بود، به مشتری داد و او هم دست کرد و چند تا تراول چک صد هزار تومانی به اوسا داد و بدون این که منتظر مابقی پول بشود، خداحافظی کرد و رفت من که هاج و واج مانده بودم. از اوسا پرسیدم: این دسته گل فقط بیست هزار تومن قیمت داره… اوسا حرفم را قطع کرد و گفت: پسرجان حالا کجاشو دیدی!
…. نیمههای شب بود و چرت نیم شب، آرام آرام پلک هایم را نوازش میکرد. در این حین بود که صدای برخورد شدید دو اتومبیل جلوی مغازه اوسا چرتم را پاره کرد. یکی از رانندهها که از قیافهاش مشخص بود آدم تند خو و عصبانی است، فورا از اتومبیلش پیاده شد و یفه طرف مقابل را گرفت و حالا بزن و کی نزن! البته برای شما خواننده عزیز از واژههای ناشناخته و عجیب و غریبی که آن دو رد و بدل کردند، فاکتور میگیریم.
من و اوسا هم طبق عرف مردانگی و برای ختم غائله وارد گود شدیم. بماند که در این کش و قوس ها، چند مشت و لگد ناخواسته نوش جان کردیم. اما پایان ماجرا با نصایح دلسوزانه اوسا و آشتی کنان طرفین همراه بود. برای حسن ختام، همانطور که خودتان حدس میزنید، چند شاخه گل و چند تا تراول دیگر.
کم کم حساب کار دستم میآمد و به راز و رمز و قلق این گلفروشی واقف میشدم که در آن اثنا چند مرد با هیبت خشک و خیلی رسمی وارد مغازه شدند. از قیافه و ادا و اصول هایی که در میآوردند، مشخص بود که از افراد سرشناسی هستند. یکی از آنها که بیشتر از دیگران جلب نظر میکرد جلو آمد و با حرارت و شور و حال خاصی گفت آقایون شما فرشته نجات مایید. اصلا به عقل هیچکدام مان نمیرسید این نصف شبی یک گلفروشی پیدا کنیم و حتی به اندازهای ناامید شده بودیم که تصمیم گرفتیم برای مراسم مان به منازل برویم و هرچه مصنوعی، باغچهای و خانگی است، بیاوریم. با حیرت فراوان پرسیدم یعنی مراسمتان اینقدر مهم است که این نصف شبی، بدون گل و بوته راه نمی افته؟ همان مرد انگار به سبیل مبارک برخورده باشد، حرفم را قطع کرد و گفت: چه میگویید آقا؟! مگر نمیدانید که آبروی ما در گروی گل های شماست. پرسیدم: آخه چطور ممکنه؟ او ادامه داد: آخر ساعت سه و نیم بامداد هواپیمای اختصاصی سران مهم خارجه از کشور چین با هیات همراه در فرودگاه مینشیند و اگر استقبال شایانی از آنها نکنیم، واویلا است. آن موقع است که هر جا بنشینند و گویند فلان و فلان! آخه قراره معامله بزرگی انجام بشه و کلی سود توشه…
گفتم وا… از این چینیهای همه چی خوار با اون بلای کرونایی که سر دنیا آوردند، انتظار چه سودی دارید؟
همون مرد با اخم و کمی لحن خشن و کلفت گفت: نگید آقا. بحث، بحث یک قرون دو زار نیست که، آقا، پای یک قرارداد ۲۵ ساله در میونه و کلی پول…
و ادامه داد: خلاصه تر بگویم عواقب این کار سر به فلک میساید…
سرتان را درد نیاورم. آن شب هر چه گل و دسته گل و بوته ریز و درشت بود، خریدند و بردند. در پایان هم از ما به عنوان فرشته نجات وطن یاد کردند و رفتند…
چهار بامداد بود. نه گلی داشتیم و نه گلدانی، قصد تعطیل کردن مغازه را داشتیم. ده، بیست نفر بعضا از مشتری های پروبا قرص اوسا (البته با مشکلات کم و بیش مشابه) دست خالی برگشتند. طفلکی اوسا چقدر آن شب، خجل و شرمنده شد. در عوض به آنها قول داد که فردا شب حتما سهمیه شان را کنار بگذارد.
من که آن شب به عنوان بازرس ویژه فضولیاشی ها و تحت عنوان قلابی شاگرد وارد آن مغازه شدم. از آن شغل نون و آبدار، آن قدر خوشم آمد که ردای دایم شاگردی اوسا را پوشیدم آن هم به عنوان یک شغل دوم و پر منفعت که درآمد آن از شغل دیگرم خیلی بیشتر بود.
بعد از مدتی هم شغل اول را رها کردم و فقط به شغل گلفروشی پرداختم. الان هم خدا را شکر وضعم بد نیست. چند تا ماشین دارم سر سوزن حالی و چه جالب است که در این پیشه دایم با القابی چون فرشته نجات، قهرمان آشتیها و… شهره خاص و عامیم. این راز گلفروشی اوسا بود.
آخ آخ آخ … مثل اینکه رمز موفقیت من و اوسا را لو دادم. پس از این به بعد خدا به فریادمان برسد.