نگاهی به نمائی 6
جمشید گشتاسبی
جهان بسیار تغییر کرده اما فقر، رنج آوارگی، ترس و تنهائی بعضی آدمها تغییر نکرده. پا به پای تقویم و اتفاقات ریز و درشت، جامعه بشری جلو آمده. تلخی و تهی تنهائی همیشه حضور داشته و دارد. گاه بدیهی پنداشته می شود و گاه نادیده انگاشته می گردد.
بی خانمانی، همچون فقر یک نوع رنج رو به نیستی ست. تمام شدن حیات و شور هستی ست با سرعت کند. پایان کشداریست با اعمال و احوال شاقه. شخص را کابوس نشین می کند و رویاها را به پستو می برد.
آلبر کامو گفته بود: “فقر مانع از آن شد که باور کنم همه چیز در زیر این آسمان و در سراسر تاریخ نیکوست.”
خطوط پر چین و شکن این چهره به نظرم آرشیوی آمد با فاصله ای نه چندان کم از نیکو زیستن. انبانی از غم و غصه و شاید پر از قصه. چنان نگاهم می کند انگار می گوید از چی عکس می گیری؟! من فقط انبوهی از درد و رنجم، گمشده و له شده میان این چین و چروکی که در قاب چهره ام می بینی.
نگاهش به نظرم سرشار از حیرت بود و بهت تنهائی و تلخی احوال شهروندی بدون آدرس، بدون کد پستی، در تلنباری از ابهام و سنگینی ویرانگر آسیب های ریز و درشت اجتماعی. گمانم بر این بود که هیچ رد و نشانی و هیچ حس و یقینی به فردائی و فرداهائی دگر لابلای این سیمای پر از خط و خم نتوان یافت.
در “اندیشه های متی” از برتولت برشت آمده: “بیش از مرگ باید از زندگی بد ترسید”
و به راستی چنین است که گاهی زنده بودن هم چیز هراسناکی به نظر می رسد!
در میان ما بسیارند شهروندانی بدون ذره ای یقین. اندام ها و اُرگان هائی با انبوهی از اندوه و رنج. اما و اگر و چراهائی تلنبار شده لابلای چین و چروک چهره های مات و خسته. آرشیو های زنده تنهائی و بی کسی. خسته و دل شکسته. شهروندان امروز، اینجا و هر جای این جهان، ساکن خیابان و نشسته زیر یک سایه بان.