یکصد و سی و هشت هزار و چهار صد وپنجاه بار ماچچچچچچ…
یکصدوسی هشت هزار و چهارصد وپنجاه و پنج بار ماچچچچچچ…
حتی همین یک ساعت قبل هم وقتی تماس گرفتم، فقط این چیزها را می گفت. ای کاش می توانستید تصور کنید که عمل کردن به یک خواسته شوخی برادرزاده، چه درد و سرهایی به دنبال دارد. باورتان نمی شود؟
خوب معلوم است که نمی شود. شما که تا به حال گرفتار چنین مصایبی نشده اید تا بدانید که در سه کیلو ماست، چقدر آب هست. مزهاش را باید از آن ها که چشیدهاند، بپرسید. نمونه ش خود بنده. همین چند وقت پیش و قبل از آن سفرم، عمو جان هنگام صرف چایی و میوه و حتی تا دم در خانه مان هم از غرولند خسته نشد. شاید هم حق داشت. آخر این سومین باری بود که وقتی شرکت را تعطیل میکردم، یادم میرفت که چراغها را خاموش کنم و بعد از قفل کردن درها کرکره را پایین بکشم. نمیدانم چرا؟ احتمالا به دلیل صمیمیتی است که به خاطر کار کردن در شرکت عمویم در خودم احساس میکنم. شاید هم برای این است که عمو جان در کارها تا به حال زیاد بر من سخت نگرفته است.
– چشم عمو جان! قول میدهم که…
– چه قولی؟ چه عهدی؟ ولی این دفعه کدام دفعه؟ این کار همیشهات است… اصلا تو آدم بشو نیستی عموجان!
بله، اگر از اول در مورد من سخت گیری میکرد. حالا کار به این جا نمی کشید. قدیمیها خوب متوجه شده بوند که گفتند گربه را باید دم حجله کشت.
در همین فکرها غوطه ور بودم که زنگ در خانه به صدا در آمد. آن وقت شب کی میتوانست باشد؟ هر که بود، حتما مهمان نبود، بلکه اشتباهی زنگ ما را زده بود. دو باره غرق در فکر و خیالاتم شدم که بعد از چند لحظه، صدای زنگ دوم و فریاد دلخراش مادرم، مثل دو ضربه پتک رشته افکارم را پاره که هیچ، له و لورده کرد. نمیدانید چه طور خودم را به حیاط رساندم. اما قبل از آن که زبانه چفت در را کاملا به عقب بکشم، عمو جان درست مئل صاحبخانهای که اجارهاش شش ماه به تعویق افتاده باشد در را با شتاب هر چه تمام تر به طرف من هل داد و با صدای بلند تر از چند دقیقه قبلی که به منزل مان آمده بود، شروع کرد به دنبال کردن نصیحتهای سر کوفت آسا. که آدم دار و ندار و شرکت عریض و طویلش با ده ها پرسنل را بسپرد به دست برادرزاداش، آن وقت نظافتچی صبح بیایند و بگویند که چراغهای شرکت تا صبح روشن مانده و کرکرهاش بالا است. من نمیدانم، مگر میشود که یک آدم تا این حد سر به هوا و فراموش کار باشد؟
خلاصه، عمو جان همین طور که داد و فریاد میکشند، وارد اتاق پذیرایی شد و بعد از چند ثانیه درباره خداحافظی کرد و رفت.
ای بابا چقدر فراموش کار شدهام. نزدیک بود یادم برود به عرضتان برسانم که عمو جان چرا آن شب دو باره آمده بود. البته مهم نیست، ولی برای شناخت عیب اصلی عمو هم که شد که باید بگویم که ایشان برگشته بود تا کیف و کلاه و عصا و عینک و ساعتش را که جا گذاشته بود، ببرد. بله دوستان، فراموشی یک خصلت مشترک در خانواده ما بود و عمو دست بر قضا از همه فراموشکارتر و البته طلبکارتر.
همین بود که آن روز که چند صباحی به سفر رفته بودم، نامهای به عمو جان فرستادم و ضمن عرض ادب و دلتنگی جملهای در انتها نوشتم که همین خاتمه غائلهای بر پا کرد که نپرسید. همین قدر خدمتتان عرض کنم که در آخر سطرها، جملهای نوشتم که آرزو میکنم اصلا نامهای ننوشته بودم تا هزار فحش و ناسزای و نفرین زن عمو جان را پشت قبالهام نیانداخته بودم. بگذریم، پس از آگاهی از اصل ماجرا هر چه بعدش گفتم عمو جان، به جان خودم شوخی کردم، به خرجش نمیرفت که نمیرفت. حتما مشتاق تر شدهاید که قضیه از چه قرار بوده است؟ بیایید. بدانید خیلی خوب. فقط قبل از آنکه تعریفش کنم، دعا میکنم هیچ وقت بدون فکر نامه مخصوصا برای عموی فرصت طلب تان در مکاتبات این جمله را هرگز ننویسید.
خب حتما میپرسید خوب بعدش چه شد؟ عمو جانم چه کرد؟ باشد میگویم عمو جان ناکس من که قبل از آن موقع مشکل حافظه کوتاه مدت داشت و اگر چیزی میگفتی زود فراموش می کرد یا وسایلش را داخل خانه یا شرکت جا می گذاشت، این دفعه حافظهاش مثل جوان هیجده ساله به کار افتاده بود و در حال اجرای دایم نامه و عرض آخر نامه من بود. کدام عرض؟ گفتم، همان جمله آخر که: به جای من، بچههای خودت و بچههای شرکت و دوستدارنت را ببوس!
و او تا الان که این داستان را می خوانید مشغول است. مخصوصا همکاران و دوستاران اناث!
کیف کردم. معمولا اکثر ما ازین تجربیات داشتیم ولی خیلیها پنهان میکنند