#اختر_نیوز:
سرگذشت آفتاب مجموعه ای از روایت های گوناگون زنان ایرانی که چه در ایران و چه پس از ترک و فرار از ایران در ترکیه از تبعیض و خشونت و تحقیر علیه زنان رنج می برند. سرگذشت آفتاب زندگی زنان تبعید در ترکیه است که به کوشش افسانه رستمی داستان گونه ثبت شدند.
اختر نیوز ضمن سپاسگزاری از نویسنده هر هفته یک بخش از این سرگذشت ها را منتشر میکند.
سرگذشت آفتاب (9)
افسانه رستمی
بی بی صداش زد و گفت پسرم بیا پیش ما بشین، غریبی نکن من مثل مادرت هستم، ایشون هم که همسرته.
آرش چشمی گفت و گفت لباس می پوشم میام خدمتتون.
بی بی لیوان چای را پر کرد و مقداری خرما و تنقلات کنار چای آرش گذاشت و داشت به من میگفت سعی کن خودت رو تو دل شوهرت جا کنی که آرش آمد.
من تا آن شب به آرش به چشم همسرم نگاه نکرده بودم، بیشتر آرش برای من یک اجبار و یک راه فرار بود از تمام محدودیت هایی که در خانه پدری ام داشتم.
آرش مردی قد بلند و چهارشانه، با موهای مجعد و مشکی ، چشمانی سیاه بود که نگاه گیرایی داشت و من تا آن شب هیچ کدام از اینها را ندیده بودم،.
بی بی شروع کرد به سوال پرسیدن از من جلوی آرش، من مجبور بودم جلوی بی بی وانمود کنم که عاشق آرش هستم،
بلند شدم رفتم نشستم کنارش، لیوان چایش را دوباره پر کردم ،برای خودم هم چای ریختم خواستم خرما بردارم همزمان اون هم دستش رو دراز کرد ،من دستم را کشیدم، بی بی با تعجب رو کرد به من و گفت مگه جن دیدی مادر؟ این چه حرکتی بود، ناسلامتی شوهرته، از خجالت و اینکه هر چقدر تلاش میکردم وضعیت رابطه خودم و آرش را نرمال نشان دهم و هر بار سوتی میدادم، رو کردم به آرش و گفتم آرش خودش میدونه من چقدر دوستش دارم و حتما نباید به زبون بیارم، نمی دانم لحنم چطور بود که اون هم خنده اش گرفت، گفت من میدانم مادر جان شما سخت نگیر ما زندگی عاشقانه ای داریم شما خیالت راحت.
بی بی خمیازه ای کشید و گفت، شما دوتا بهتره برین بیرون یه قدمی بزنید منم برم استراحت کنم . به کمک آرش وسایل رو جمع و جور کردیم، ظرفا رو شستیم و برای اولین بار از آرش خواستم بریم قدم بزنیم.
آرش گفت من بیرون منتظرت هستم ، تند تند مانتو پوشیدم شالم را انداختم رو سرم، صندلم را پام کردم و رفتم تو کوچه، آرش پشت در حیاط تکیه داده بود به دیوار، گفتم من حاضرم، دستش را دراز کرد مردد بودم دستش را بگیرم یا نه؟ نگاهش کردم شاید اولین بار بود که مستقیم به چشمانش نگاه میکردم، دستش را گرفتم و راه افتادیم.
خونه ما نزدیک شهر بازی بود، دقیقا کوچه پشت شهر بازی، از من پرسید دوتا گزینه داری یا بریم با هم شهر بازی، یا ببرمت خونه خواهرم که همین نزدیکی هاست، من تا اون شب با خواهر آرش آشنا نشده بودم ، گفتم هر جور خودت صلاح میدونی، برای من فرقی نمیکند
اما واقعا فرق میکرد، دوست داشتم برم شهر بازی و مثل یک کودک سرکوب شده که تمام احساس بچه گانه رو درونش کشته بودند؛ خودم را رها کنم بین تمام بچه های شادی که بدون ترس از بزرگ شدن و غافل از آینده ای نامعلوم شادمانه جیغ میکشیدند
اما دست در دست همسرم پیاده در شهری که حتی شب هم گرمای هوا آزار دهنده بود راه افتادم.
راه کمی طولانی بود و هوا گرم و شرجی، وایسادم و بدون مقدمه گفتم تو چرا با من ازدواج کردی؟ عصبانی بودم ، از خودم از مادرم که شدیدا دلتنگش بودم و در طول این مدت سراغی از من نگرفته بود.
Facebook Comments Box