ویروس و هیولاهای دگر
جمشید گشتاسبی
سی و یکم شهریور بود، 22 سپتامبر. گفتم: امروز در تقویم سازمان ملل روز جهانی صلحه.
گفت: روز آلزایمر هم هست.
گفتم: شوخی می کنی؟!
گفت: نه، اتفاقاً طبق همون تقویم سازمان ملل روز جهانی آلزایمره.
گفتم: نمی دونستم.
گفت: ضرر نکردی… اما این دوتا با هم با مزه است، نه؟ منظورم اینه که مزه اش تلخه! صلح و آلزایمر، هر دو در یک روز.
گفتم: خب، منظورت چیه؟
گفت: هیچی. فقط به نظرم میاد دنیا آلزایمر گرفته.
گفتم: باز چی میخوای بگی؟
گفت: صلح که فقط فقدان جنگ بین دو کشور نیست که قُپی بیایم اوکی، صلحی هست که میشه آدم بهش بنازه. تا استبداد هست صلحی نیست. برا همین میگم جهان آلزایمر داره. جهان خفه خون گرفته در برابر ویروس استبداد. جهان کوره! جهان کره! در جهانی کور و کر هست که صلح معنائی نداره.
گفتم: آهان. دارم می گیرم حرفتو. باز یه پارادوکس قلنبه پیداکردی.
گفت: سازمان مللی که نتونه از ویروس سلاخی ملل جلوگیری کنه و تو گوش یه حکومت قلدر قاتل بزنه هم آلزایمر داره هم بی جربزه اس.
گفتم: حالا اگه این دنیا همین سازمان ملل رو هم نداشت ببین چی می شد؟!
گفت: خیلی فرق نمی کرد. شاید دنیا، تنها دنیائی بدون قطعنامه می شد!
گاهی تلخی نگاه به زندگی، رویدادها و واقعیات پر تناقض پیرامونمان به سادگی نشان از حضور هراسی مخوف زیر پوست این تمدن است.
مثل همیشه مکالمه مان با “مواظب خودتون باشید” و “امید به فردائی بهتر” تمام شد اما تلخی دلخوری او از اوضاع و احوال به نوعی درگیرم کرد. به این فکر کردم که بعضی واژه ها انگار در فرهنگ لغات، رانتی دارند و نه بیش.
طبق معمول شبها پرداختم به مرور بعضی عکس هایم در پوشه ها ی بایگانی. پیش از خواب سعی می کنم با مرور عکس ها از اخبار تلخ این روزها فاصله بگیرم و به خیال خودم پرسه ای در زیبائی و هنر داشته باشم و آشفته و عصبی به رختخواب نروم.
میان عکس ها یکی شان دوباره مرا به ایران برگرداند. یاد حذف تصویر دختربچه ها از روی جلد کتاب ریاضی سوم دبستان افتادم. عکس من دمپائی زنانه ای رهاشده کنار دمپائی یک آقا کنار شن های ساحل بود که صاحبانشان در آن لحظه تن به آب زده بودند. بی اختیار به این اندیشیدم که در جامعه ای مبتلا به ویروس پاسداری از عفت و عصمت و شوکت شهروندان چنین عکسی مصداق بارز تخیلات شیطانی می تواند تلقی شود! می شد با مشاهده ی عکس خیال کرد آدم هائی داریم که تصور می کنند لذت و شادی زوج مالک دمپائی ها هر لحظه از دل آبها خارج شده چون میکرب یا باکتری واگیر مهلکی بر شن های ساحل می نشیند و می خرامد و تهدیدی اخلاقی را برای ذهن انسان رقم می زند!
دلم گرفت که کنار کرونا چه ویروس های جان سختی از شن های دریای خزر گرفته تا سواحل خلیج فارس لانه و خانه کرده اند و چه اهریمنانه می خواهند تصویر گرافیکی دو دختربچه بر جلد یک کتاب درسی را مصداق وسوسه های شیطانی و بد آموزی بنمایند!
با پیامی تلفنی، از ویروس هرزاندیشی و وقاحت فاصله گرفته به اشتوتکارت آلمان می روم. باجناقم که دندانسازی ساکن آنجاست نوشته بود: “با اومدن کرونا انگار مردم وقت بیشتری پیدا کردند خودشونو تو آینه نگاه کنند چون تعداد مراجعین ما قبل از کرونا حداکثر به پنجاه نفر در روز می رسید حالا اما خیلی بیشتر شدند که البته بیشتر مریض زیبائی هستند که برای تراز و تناسب دندوناشون میان. ما فکر می کردیم به علت کرونا شاید مجبور بشیم ساعت کار را کمتر کنیم. کمتر که نکردیم هیچی، داریم اضافه کاری هم می کنیم. مراجعات، بعضی روزها به نود نفر هم می رسه. همه ی آدما میخوان بهتر دیده بشند”.
پیام جالبی بود. در این هنگامه ی وحشت و خانه نشینی اجباری، می بینیم میل به زیبائی و وسوسه ی زیباتر شدن باعث خروج آدمی از خانه می شود!
در خبرها از افزایش جراحی های زیبائی در دوران کرونا در آمریکا، ژاپن و کره جنوبی خوانده بودم. همین هم بی اختیار مرا به ایران می برد و خبری که چند روز پیش عزیزی از آن سو نقل کرده بود. ظاهراً به دلیل افزایش بیماران کرونا و ضرورت مدیریت امکانات بیمارستانی نظیر پرسنل و تخت ها و دیگر تسهیلات، هرگونه عمل جراحی با هدف صرفاً زیبائی به دوران پسا کرونا موکول شده اما انجمن جراحان زیبائی و پلاستیک خبر از زیرزمینی شدن جراحی های زیبائی داده اند. فارغ از مسائل حاشیه ای این اخبار و چگونگی وقوع موارد یاد شده و تخطی از مقررات توصیه ای وزارت بهداشت به این می اندیشم که اگر میزان جراحی های زیبائی در ایران ما بیش از بیست برابر کشورهای اروپائی ست و اینکه مردم هیچ جای دنیا مثل مردم ما دنبال جراحی زیبائی نیستند شاید به دلیل این باشد که هیچ جائی در جهان مثل ایران ویروس زشتی و شقاوت حکم نراند. تو گویی گرایش به زیبائی دقیقاً از اراده ی تقابل با زشتی می آید.
آن شب با فکر به بینی، گونه، لب، پوست ، پلک، چانه وچروکهای زیر تیغ رفته، جوهر زشتی و زیبائی ، تقابل خیر و شر ، بالا و پائین و چپ و راست آن جغرافیای بلازده، بسیار غلت زدم تا خوابم برد.
صبح فردا آسمان رنگ غریبی داشت. چیزی بود بین خاکی و سرخ. دیگر عادت کرده ام هر ناملایمتی را در جوار ویروس ارزیابی کنم. هوا خوب نبود و این البته تقصیر ویروس هم نبود. روزهایی پی در پی بود که جنگل هائی در کالیفرنیا در آتش می سوختند و شعاع آلودگی ناشی از آن روز به روز گسترش می یافت. کیفیت هوا را جستجو کردم. ناسالم و توام با هشدار و اخطار بود به ویژه برای سالمندان. یعنی باید در خانه می ماندم. در چنین شرایطی از پیاده روی بامدادی هم باید پرهیز کرد. عصبی می شوم که داریم خانه نشینانی پر از پرهیز می شویم.
سعی کردم پیش از بیداری بقیه، نرمش صبحگاهی را به سرانجام برسانم و بعد تا پیش از تماس با عزیزان در این سو و آن سو، فرانکنشتاین را در بغداد دنبال کنم. چندروز پیش جائی دیدم نویسنده ای عراقی به نام “احمد سعداوی” برای رُمانی به نام فرانکنشتاین در بغدا د جایزه ای جهانی گرفته. خبر را به دخترم نشان دادم وتنها اظهار کنجکاوی کردم که این مخلوق “مری شلی”* در بغداد جنگ زده باید سوژه ی جالبی باشد. پس فردای آن روز دخترم کتاب را که از طریق آمازون سفارش داده بود به دستم داد!
درایام انفجار بمب های کنار خیابانی در بغداد پسا صدامی، دستفروش زباله گردی اقدام به جمع آوری تکه های باقیمانده از اجساد متلاشی شده در انفجار در گوشه و کنار خیابان ها کرده، آنها را در خانه به هم وصل می کند تا جسدی کامل و درخور تدفین از آنها بسازد که شبی در بازگشت به خانه درمی یابد که مخلوق دست سازش فرار کرده. بعد درمی یابیم که فرانکنشتاین خلق شده توسط دست فروش در خیابان های شهر آدم هائی را می کشد که عامل انفجار هائی بوده اند که تیکه هائی از گوشت و پوست آنها بخشی از کالبد اوشده اند.
پیش از سفر به بغداد و دنبال کردن فرانکنشتاین تماسی از تهران داشتم. بهرام بود و طبق معمول خبر و درددل هائی از اوضاع و احوال وطن داشت:
« تیتر ها همه بدند… هیچکس به آمار اعتمادی ندارد. باورپذیری را در مردم از بین برده اند… پرستار، بیش از هشت ماه است اضافه کاریش را دریافت نکرده. کارگر، ماهها حقوق عقب افتاده دارد… رشد قیمت ها با رشد قربانیان ویروس در رقابتند و عده ای در این میان همچنان هوار می کشند که موشک بالستیک می سازند و مردم به چیزی بیش از بالشتک باور ندارند!
چند روز پیش یکی از بچه ها را دیدم که پاک دمغ بود. دبیر زبان انگلیسی ست که البته همیشه با آموزش شاگردان خصوصی بیش از حقوق دولتی درآمد داشت و درواقع اموراتش از این طریق می گذشت. حال نه تنها خودش خانه نشین شده، دختر بزرگش هم که چندی پیش در یکی از شرکت های گردشگری استخدام شده بود، کارش را در این ایام از دست داده چرا که این روزها دیگر توریستی هوس گردش نمی کند.”
بهرام حق داشت. به نظر می رسد همراه با ویروس، بلا هائی در ایران و نه تنها شب ها که شبانه روز یا به قولی سه شیفت، مدعی و طلبکار، خاک ایران ما را درمی نوردند.
چندیست خطر، ویروس، فرانکنشتاین و هیولاهای دگر در شهرند و نشانه هایش را همه جا بر دیوارها، خانه ها و چهره ی خسته ی شهروندان می شود دید. چند ماهی ست غریبه ای مزاحم شادی و زیبائی و آرمش ما شده. غریبه ای که مثل دیکتاتورها و حکام فاسد از تجمع خوشش نمی آید. تاروپود این هیولا از تلخی و ترس است.
خانمی که برای سه کافه شیرینی و کیک خانگی می پخت حالا دیگر هیچ درآمدی ندارد. قنادی ها با کاهش هفتاد درصدی فروش شیرینی روبرویند. تو گوئی شیرینی هم دارد از مفهوم تهی می شود. در شهر تلخی ست که با کرونا می تازد.
در رُمان “سعداوی” یک جا فرانکنشتاین به یکی می گوید: “… شما فقط یک ابزارید یا یک دستکش جراحی که سرنوشت دستش کرده تا مهره ها را روی صفحه ی شطرنج زندگی حرکت دهد.”
به گمانم این تنها اندیشه ی او نیست. احتمالاً ویروس، مستبدان و دیگر هیولا ها نیز چنین نگاهی دارند.
ما را از درگیری با هیولا گریزی نیست.
*فرانکنشتاین معروف ترین اثر مری شلی نویسنده ی انگلیسی راجع به مخلوقی ترسناک است که با سرهم کردن تکه های بدن مردگان ساخته می شود و چون طرد می شود به جان مردم می افتد.
جمشید گشتاسبی
اکتبر 2020 کالیفرنیا