شاعر نگهبان
نوشته: مهدی قاسمی
اون روزها تمام اشعار و نوشته هایم دهان به دهان میگشت و به دل اغیار و عشاق می نشست.
دهها عنوان داشتم، استادسخن، شاعر دلها، صاحب افسون کلام و…
عاشقان هر لحظه منتظر کلامی بودند تا از دهانم جاری شود و در کلام تقدیم معشوقه شان کنند.
صبح ها که بلند میشدم، میل به صبحانه نداشتم، یعنی صبحانه ای نبود که میلی باشد، آخه تو مملکتی که برهنه بشی در فضای مجازی و زن و بچه و دخترت را هم لخت کنی، آخر سال مازاراتی سوار میشوی، چه کسی به شاعرها و قوت و یموتشان اهمیت میده؟ نصیب این همه تلاش شاعران بلع چند وعده؛ به به و چه چه خوانندگان و شوندگان به جای صبحونه و نهار و شام است.
داشتم فکر میکردم با شکم خالی و باد معده عالی از شامی ز سفره خالی، بر بالکن خونه ای که البته خونه که نه یک اتاق اجاره ای دو در سه متری، که دست بر قضا بالکنش هم یک در یک متری و قدیمی ست، با غرولند روزانه پیرزن صاحبخانه که: آدم حسابی آخه شاعری هم شد نون و آب؟ برو دنبال کاری، شغلی، حرفه ای… الان سه ماهه اجاره خونت عقب افتاده، آخه مرد؛ منم اموراتم از همین چندرغاز اجاره خونه میگذره، چه گناهی کردم اتاق بهت اجاره دادم؟!
خلاصه هر روز صبح تا ساعتی بجای ورزش صبحگاهی و صبحونه غرولند پیرزن را نوش جان میکردم… ولی چه میشد کرد، حس مردم که نباید لَنگ در تاغار و یک لقمه نان من میماند، خوب من هم وظیفه ای بر عهده داشتم… گناه عشاق چه بود… باید دماد می سرودم…
خلاصه صبح تا ظهر غر و ظهر تا پاسی از شب مینوشتم… و این تکرار مکررات روزهای سخت من بود.
یک روز که برای هواخوری به پارک پشت خانه رفته بودم و به خانه باز گشتم، متوجه شدم که پیرزن قفل درب خونه رو عوض کرده و از همون بالکن اتاقم منتظر من ایستاده ست. به محض رسیدن، پیرزن شروع کرد به ریختن خرت و پرت هایم به داخل کوچه و گفت: دیگه جای تو اینجا نیست! اینم وسایلت بردار و برو، از فردا هم مستاجر جدیدی میاد برای این اتاق! آخر کار هم درب بالکن را بست و رفت و من موندم و یک دست لباس و چند تا کتاب و خرت و پرت و یک دست لحاف و تشک خواب، که همه آن ها توی دو تا کارتن خالی جا میگرفت… چاره ای نبود وسایلم رو کول کردم و رفتم داخل همون پارک محله که پشت خونه پیرزن واقع شده بود…
شب بود و برگریزون پائیز، سوز و سرمای پاییز داشت کم کمک به استخونم نفوذ میکرد. کنار همون دیوار پارک محله یه کم هیزم جمع کردم و آتیش کوچکی بر پا نمودم… ساعتی نگذشته بود که سر و کله پیرمرد لاغر اندامی پیدا شد و گفت: اینجا چکار میکنی جوان؟ گویا نگهبان پارک بود، منم داستانم و حس و حال و روزگارم رو برای پیرمرد تعریف کردم. پیرمرد دلش برایم سوخت و گفت: آخر پارک یک اتاقک کوچکی هست، میتونی وسایلت رو اونجا ببری و اونجا ساکن بشی. اونجا اتاقک کوچک، نمور و کم نوری بود که فقط با یک لامپ صد وات زرد رنگ روشن میشد.
هرچه بود برای من بهشت بود. اولین کاری که کردم گوشه اتاقک، تشکم را پهن کردم و دفتر و کاغذم را در آوردم و شروع به نوشتن کردم. بعد از مدتی پیرمرد اومد و گفت که باید بخوابد و چراغ را خاموش کرد. من که هنوز نوشتنم می آمد از داخل وسایلم یک چراغ قوه کوچک کم نوری را که داشتم بیرون آوردم و لحاف رو روی سرم کشیدم و با نور چراغ قوه تا پاسی از شب به نوشتن ادامه دادم…
مدیر تا منو دید دستور چای داد و دعوتم کرد تا بنشینم، روی میز مدیر پر از میوه و شیرینی و گل های رنگارنگ بود که معلوم میکرد آقای مدیر به زودی مهمان های مهمی دارد.
از آنجایی که نمیدونند شما نگهبان ادره ما هستید، مخصوصا رسانه ها، من شما را از هم اکنون مسئول دایره هنری و شعر اداره معرفی و منصوب میکنم که در خور شان و منزلت شماست. شما هم در عوض لطف کنید و چیزی در مورد شغل اسبقتان نگوئید و خلاصه آبروداری کنید…
من هم که هنگ کرده بودم و انتظار همچین خبرهایی را نداشتم، واقعا نمیدونستم چی بگم… گفتم: ولی آقای مدیر من… که ناگهان او حرفم را قطع کرد و گفت: اما و ولی نداریم… در اسرع وقت خانم منشی شما رو به محل کار جدیدتون راهنمایی میکنه…
این همه اتفاق خاص تو اون چند دقیقه برای من شوک آور بود… انگار خواب میدیدم…جلسه با تعریف آقای مدیر از من شروع شد:
-دوستان، آقایان و خانم ها، همکاران و خبرنگاران عزیز، امروز اینجا جمع شده ایم که موفقیت کسب برترین جایگاه و کرسی شعر جهان، توسط همکار و معاون گرامی بنده و مسئول دایره هنری و شعر اداره را جشن بگیریم. من ضمن تشکر از تشریف فرمایی جناب وزیر و هیات همراه و سایر حضار خواهش میکنم که جناب وزیر ما را با بیاناتشان مستحضر و مفتخر بفرمایند…
اون روز وزیر ضمن تبریک برای اینکه یکی از مسئولین مستقیم اداره زیر مجموع اش، موفق به کسب همچین موفقیت بین المللی شده بر خود میبالید. در این میان هم مدیر و هم وزیر یک در میان از کیاست، مدیریت و پتانسیل عظیم مجموعه خود تعریف و تمجید مینمودند و جلوی دوربین های خبرنگاران این موفقیت را، مستقیم و غیر مستقیم را مدیون شیوه مدیریت و به کارگیری نیروهای متخصص و کاربلد در مجموعه خود میدانستند و آن را به یکدیگر تبریک میگفتند…
خلاصه اون روز بدون اینکه اجازه صحبتی به من داده بشه، همه سخن گفتند و من هم صمم و بکم به آنها گوش میدادم، که البته در آخر جلسه هم یک لوح تقدیر و یک شاخه گل از طرف وزیر به من داده شد…
سریع به اداره برگشتم که جلو در اداره یک نگهبان جدید دیدم با همون فرم لباس نگهبانی سابق بنده، دلم برایش سوخت و به خودم قول دادم که هوایش را داشته باشم…
اون روز خسته و نا امید باز گشتم پیش پیرمرد… چندی بعد با توصیه پیرمرد توی همون پارک شدم نگهبان!