#اختر_نیوز، سرگذشت آفتاب مجموعه ای از روایت های گوناگون زنان ایرانی که چه در ایران و چه پس از ترک و فرار از ایران در ترکیه از تبعیض و خشونت و تحقیر علیه زنان رنج می برند. سرگذشت آفتاب زندگی زنان تبعید در ترکیه است که به کوشش افسانه رستمی داستان گونه ثبت شدند.
اختر نیوز ضمن سپاسگزاری از نویسنده هر هفته یک بخش از این سرگذشت ها را منتشر میکند.
سرگذشت آفتاب (12)
افسانه رستمی
صبح قبل از آرش بیدار شدم.
صبحانه آماده کردم ،
کولر را خاموش کردم و بی بی که معمولا صبح زود بیدار می شد را صدا زدم که با هم صبحانه بخوریم.
برایم مهم بود که بتوانم آرش را خوشحال کنم، وقتی نبود دلتنگش می شدم، دوست داشتم بیشتر باهاش وقت بگذرانم،
حرف بزنم و شدیدا تشنه توجه و نگاهش بودم.
هر روز غروب ساعت ۶ منتظر بودم آرش از سرکار برگرده، از تنهایی و بی کسی جانم به تنگ آمده بود.
درون هر کدام از ما کودکی تنها و پیر زندگی میکند که تلاش میکنیم پشت نقاب لجبازی و بی تفاوتی پنهانش کنیم . من هم یک کودک تنها و غمگین ۱۹ ساله بودم که برخلاف ظاهر سرد و بی تفاوتم، تشنه محبت و دیده شدن از طرف خانواده ام بودم.
خانواده ای که ان روزها فقط یک نفر بود، همسرم؛
همسری که نمیشناختمش، و خودش هم اشتیاقی به صمیمی شدن با من نشان نمی داد.
ابروهایم را اصلاح کردم و لوازم آرایشی که تا ان روز استفاده نکرده بودم را برداشتم و جلوی آینه نشستم، چندبار آرایش کردم و پاک کردم، اما در نهایت آرایش خیلی سبک و ملیحی کردم و بلند شدم.
پیراهن کوتاه بنفشی که خواهر آرش برایم دوخته بود را تنم کردم وقتی جلوی آینه ایستادم، خودم را نشناختم .
می خواستم لباسم را عوض کنم که بی بی پشت در صدام زد، در رو که باز کردم، بی بی دهانش باز مانده بود و سر تا پای من رو نگاه میکرد، گفت؛ پناه بر خدا الان شکل زن شدی بیا بیرون ببینم دخترم محشر شدی، خجالت می کشیدم.
گفتم بی بی جان چند دقیقه صبر کن لباسم را عوض کنم از آرش خجالت میکشم با این سر و وضع ،داد زد و گفت؛ دختر تو خل شدی، مگه میشه زن از شوهرش خجالت بکشه همچنان که داشتم با بی بی کلنجار میرفتم. برای عوض کردن لباسم آرش کلید انداخت و اومد تو حیاط!
بی بی گفت؛ بفرما آقا آرش این خانمت واقعا نوبره، ببین این لباس چقدر به تنش نشسته، خانم میخواد عوض کنه چون از شما که شوهرش هستی خجالت می کشه، احساس کردم گوشام داغ شده، آرش با بی بی گرم گرفت و نشست لب حوض وسط حیاط من بدنم را پشت در قایم کرده بودم، بی بی با تشکر گفت؛ نمیخوای واسه شوهرت نوشیدنی بیاری! قبلا برایم مهم نبود سر و وضعم چه شکلی باشد، حتی گاهی پیراهن یا تی شرت های آرش را می پوشیدم. اما این روزها مرتب جلوی آینه بودم و با دقت هر لباسی را می پوشیدم برانداز میکردم.
شربت آلبالو درست کردم دوتا لیوان برداشتم پر کردم. و گذاشتم تو سینی، دستام میلرزیدن، انگار اولین بار بود میخواستم با آرش روبه رو شم، صدای طپش قلبم را میشنیدم و احساس میکردم زانو هام سست شده، سینی را جلوی بی بی گرفتم با مهربانی لبخند زد و رو به آرش گفت خدا به زندگیتون برکت و عشق بده پسرم تازه آفتاب داره یاد میگیره که چطور باید یک زن با شوهرش مهربان باشه و براش دلبری کنه. من داشتم از خجالت آب میشدم، واقعا هیچ کدام از اینهایی که بی بی میگفت؛ را بلد نبودم، نه دلبری کردن و
نه مهربان بودن را، اما دوست داشتم مورد توجه همسرم باشم. مخصوصا که این روزها وقتی نبود تمام روز چشمم به در بود…
Facebook Comments Box