#اختر_نیوز، سرگذشت آفتاب مجموعه ای از روایت های گوناگون زنان ایرانی که چه در ایران و چه پس از ترک و فرار از ایران در ترکیه از تبعیض و خشونت و تحقیر علیه زنان رنج می برند. سرگذشت آفتاب زندگی زنان تبعید در ترکیه است که به کوشش افسانه رستمی داستان گونه ثبت شدند.
اختر نیوز ضمن سپاسگزاری از نویسنده هر هفته یک بخش از این سرگذشت ها را منتشر میکند.
سرگذشت آفتاب (14)
بی حال تر از آن بودم که بتوانم حتی چند قدم راه برم و خودم را به اتاق بی بی برسانم، کف زمین دراز کشیدم و چشمانم را بستم و سعی کردم بخوابم اما این حالت تهوع لعنتی دست بردار نبود.
بی بی مثل یک مادر واقعی مراقبم بود و لحظه ای از حالم غافل نبود، با وجود بی بی فراموش کرده بودم که هیچ کس سراغی از من نمیگیرد، نه خانواده خودم و حتی خانواده آرش.
غروب که آرش آمد طبق معمول نشست کنار حوض و با بی بی مشغول صحبت شدند اما مثل همیشه که وقتی حرف میزدند صداشون را میشنیدم نبود، خیلی آروم حرف میزدند.
من بلند شدم و رفتم تو حیاط. رنگ به صورتم نبود و هنوز سرگیجه داشتم، به آرش سلام کردم، بی بی بلند شد دستم رو گرفت با مهربونی گفت دخترم تو چرا اومدی بیرون، استراحت میکردی.
بی بی به آرش گفت مادر بیشتر هوای آفتاب رو داشته باش، این روزها بیشتر باید کنارش باشی، آرش نگاهی به من انداخت و رو به بی بی گفت احتمالا گرمازده شده، امسال هوا خیلی گرم بود. بی بی چشم غره ای به آرش رفت و گفت پسرم فردا چند ساعتی مرخصی بگیر و خودت برو جواب آزمایش رو بگیر ببینیم درد این طفلک چی هست.
حالم از بوی خاک و نم هوا به هم میخورد و احساس خفگی میکردم، آرزو میکردم زودتر از این وضعیت کشنده راحت شم. منتظر بودم آرش حداقل با این وضعیت بیشتر بهم توجه کنه، اما انگار اصلا من وجود نداشتم، گلویم از شدت بغض و درد داشت می ترکید، کوچکترین حرفی باعث می شد مثل دختر بچه ها بزنم زیر گریه. شدیدا احساس ضعف میکردم.
آخر شب آرش از من پرسید چند وقته حالت بده؟ اینقدر ازش دلگیر بودم که خودم را به خواب زدم و جوابش را ندادم. چند روزی بود که صبح ها دل و حوصله بلند شدن و صبحانه درست کردن را نداشتم حتی به زور می تونستم بشینم.
غروب بود که آرش برگشت خونه و کمی دمق بود. بی بی رفت جلو و گفت مادر چی شد، گرفتی جواب آزمایش را؟
آرش به من نگاه کرد و گفت آفتاب بارداره، اصلا باورم نمی شد، حتی یک درصد هم فکر نمی کردم اینهمه بد حالی به خاطر بارداری باشه، خوشحال نشدم و احساس کردم ته دلم یک دفعه خالی شد.
در شرایطی نبودم که بتوانم مسئولیت یک بچه را بپذیرم، نه از نظر روحی و نه از نظر مالی. من حتی نمیدانستم که آیا آرش اصلا علاقه ای به من داره یا هنوز درگیر گذشته ای هست که من فقط از دور چیزهایی از زبان خواهرش شنیده بودم.
مطمئنا کم نیستند زنانی که مثل آن روزهای پر از درد و استرس من، دوران سخت حاملگی همراه با ویار و بی محلی همسر و تنگدستی و دلتنگی برای خانواده و نداشتن هیچ حمایت کننده ای، تمام شب ها را تا به صبح اشک ریخته باشند، بدون اینکه شخصی که به نام همسر کنار گوششان خوابیده فهمیده باشد …