انار شب یلدا
مهدی قاسمی
شب یلدا بود و من طبق روال هر سال این شب را با دوستان و رفقای نزدیکم در یک جشن مفصل همراه با رقص و پایکوبی میگذراندم.
هرسال این مراسم شب یلدایی بهتر و مفصل تر همراه با نوع آوری و دوستان جدیدتر برگزار میشد.
اون سال هم طی صحبتی با رفقا، قرار گذاشتیم که مراسم در باغ ما که مشرف به منزل بود برگزار شود.
اون سال خیلی سال سختی از لحاظ اقتصادی برای مردم بود و قدرت خرید مردم کاهش پیدا کرده بود و گرانی بیداد میکرد.
از این رو قرار گذاشتیم هر کس به فراخور، یک قلم جنس برای مجلس تهیه و تدارک کند و من هم قبول کردم که انار شب یلدا را بخرم.
اون روز از صبح تمام شهر را برای خرید انار زیر و رو کرده بودم، ولی یا اناری نبود یا همه آنها به فروش رفته بود….
حتی یکی دو شهر نزدیک هم با ماشین رفتم ولی دریغ از یک دانه انار!
عجیب بود ،هیچ وقت با همچنین وضعی در چنین فصل فراوانی میوه سال مواجه نشده بودم!
نزدیک های غروب شده بود و هنوز موفق به خرید انار نشده بودم.
درراه برگشت در مسیر بزرگراه منتهی به شهر چشمم به باغهای اطراف رسید که اتفاقا شاخه های درخت انار آن، آن طرف دیوار کاهگلی باغ آویزان شده بود. وسوسه شدم و ماشین را کنار جاده خاکی پارک کردم و به قصد چیدن انارها به طرف باغ رفتم، هنوز به دیوار باغ نزدیک نشده بودم که صدای پارس چند سگ و متعاقب آن حمله ور شدن آنها را از کوچه باغ، مشاهده کردم، دو تا پا داشتم و دو تای دیگه هم قرض کردم و پا به فرار گذاشتم. من بدو و سگها بدو، نزدیکی های ماشین به ناگهان دوتا سگ بزرگ به من حمله ور شدند و دست و پای من را گاز گرفتند. خلاصه با هر زحمتی بود خود را از دست آنها نجات دادم و با دست و پایی زخمی سوار ماشین شدم و با سرعت از آن جا دور شدم…
نه…؛ مثل اینکه ابر و باد و مه خورشید و فلک همه در کار بودند که من نتوانم اناری پیدا کنم.
نا امید و خسته در حال برگشت به خانه بودم که یک آقایی در حالی که یک سبد حصیری پر از انار در دست داشت، کنار خیابون منتظر تاکسی بود. با خوشحالی به عنوان مسافر سوارش کردم؛ او مردی میانسال بود که با گفتن مسیرش و توقف ماشینم سوار شد.
اولین سئوالم همانطوری که میتوان حدس زد این بود که: ببخشید آقا، این انارها را از کجا خریدید؟
مرد گفت: این انارها از باغ پدر بزرگمه که برای شب یلدا به خونه میبرم.
پرسیدم: چه خوب من امروز هر جا را جستجو کردم نتوانستم انار گیر بیارم
او گفت: شب یلداست دیگه…. عجیب نیست! ولی اگه بخواهید یکی دو تا انار بهتون میدم تا کارتون راه بیوفته
گفتم: نه خیلی ممنون با یکی دو تا کارم نمیشه، شب تعداد زیادی مهمان داریم…
وقتی مرد در حال پیاده شدن بود گفت: راستی شهرداری در میدان اصلی شهر غرفه فروش میوه جات شب یلدا دایر کرده، یکسری به اونجابزنید…
چند دقیقه بعد میدان شهر بودم که جلوی غرفه یاد شده یک صف طولانی بود.
من ماشین را کنار خیابون پارک کردم و سریع ایستادم تو صف خرید، مردم به شدت مایحتاج شب یلدایشان را، مخصوصا انار میخریدند.
یکساعتی تو صف بودم تا نوبت من شد، از شانس بد من تمام انارها فروش رفته بود…
عصبی و خسته به سمت ماشین رفتم که دیدم ماشینم در محلی که پارک کرده بودم نیست!!!
دو دستی توی سر خودم زدم… به خیال اینکه دزد ماشین را دزدیده، که یک دفعه مردی کاسبکار که در اون محل بود، اومد و گفت که نگران نباشم چرا که ماشینمو پلیس به علت پارک غیر مجاز به پارکینگ منتقل کرده…
دیگه توان راه رفتن نداشتم، شب شده بود و هوای سرد و زوزه کشان بیشتر اذیتم میکرد…
به ناچار کنار خیابون منتظر تاکسی شدم و با گرفتن یک تاکسی به ناچار به سمت خونه روانه شدم.
تو تاکسی خیلی زود با راننده از وقایعی که امروز بر من گذشته بود سر صحبت را باز کردم.
راننده که پیرمرد سرد و گرم چشیده ای بود، با اظهار تاسف از من خواست که قید خرید انار را بزنم و حتما خیریتی در این خصوص وجود دارد.
به نزدیک خانه که رسیدم با روحیه بد و کلافه از تاکسی پیاده شدم، در مسیر برگشت همش به امروز و این همه مشکلات بد فکر میکردم.
دقیقا درحوالی برگشت به خانه در تقاطع چهارراهی که منتهی به بزرگراه خروجی اتوبان شهر هم میشد در حال عبور از عرض خیابان بودم که یکهو به خود اومدم که دیدم با یک دستگاه وانت بار پر از انار تصادف کرده ام!!! تا قبل از بیهوشی و رفتنم به بیمارستان و تا اونجایی که در یاد ماند، در اثر شدت ضربه وارده و شدت ترمز وانت بار چندین جعبه انار در کف خیابون پخش شده بود، و قرمزی خرد و له شده انارها در کف خیابون با خون ناشی از شکستگی سر و پای من مخلوط شده بود…
آن شب چشم که باز کردم پاسی از شب گذشته بود و من در بیمارستان بودم، در حالیکه همه رفقای شب یلدایی ام، با کلی میوه و شیرینی آماده بودند که من به هوش بیام و با من شب یلدا را جشن بگیرند…
کمی که سر حال شدم حمید دوست دوران بچگی ام رو کرد به من و گفت: حالا دیگه وقت شادیه، الحمدا… که بهتری و ماها که هر سال شب یلدا با هم بودیم، امشب هم تو را تنها نگذاشته ایم. بعد یک کاسه پر از انارهای دانه شده را به من تعارف کرد، بیچاره حمید از همه جا بی خبر نفهمید برای چه، ولی من اون ظرف انار را با حرص و عصبانیت تمام به طرف ظرف آشغال پرتاب کردم.
قیافه از همه جا بی خبر دوستان بعد از این حرکت و سکوتی که در پی آن بر جمع مستولی شد، واقعا دیدنی بود… ولی خب آنها که خبر نداشتند که این انار شب یلدا، اون روز چه بلاهایی که بر سر من نیاورده بود…!