#اختر_نیوز، سرگذشت آفتاب مجموعه ای از روایت های گوناگون زنان ایرانی که چه در ایران و چه پس از ترک و فرار از ایران در ترکیه از تبعیض و خشونت و تحقیر علیه زنان رنج می برند. سرگذشت آفتاب زندگی زنان تبعید در ترکیه است که به کوشش افسانه رستمی داستان گونه ثبت شدند.
اختر نیوز ضمن سپاسگزاری از نویسنده هر هفته یک بخش از این سرگذشت ها را منتشر میکند.
سرگذشت آفتاب (18) افسانه رستمی
ساعت حدودا ۱۰ صبح بود که بی بی صدام زد. به سختی بلند شدم در را باز کردم بی بی پشت در ایستاده بود، سلام کردم گفت بیا اتاق من باهات کار دارم.
سریع دست و صورتم را شستم، فکرم هزار راه می رفت. خیلی وقت بود که بی بی به من نگفته بود بیا اتاقم. شاید به خاطر کرایه های عقب افتاده میخواد جوابمون کنه. ته دلم خالی شد، با این وضعیت بیکاری آرش و روزهای آخر بار داریم چیکار باید میکردیم.
در زدم مثل قدیما و رفتم توی اتاق بی بی؛ با شرمندگی گفتم جانم بی بی جان، با من کاری داشتی؟
لبخندی زد و گفت خوش اومدی دخترم می خواستم با هم صبحانه بخوریم.
نشستم رو به روی بی بی، سرشیر و عسل را گذاشت جلوی من و گفت این را مخصوص تو گرفتم میدونم خیلی دوست داری.
حس خوبیه وقتی که هیچ کسی را نداری که حالت را بپرسه یک نفر باشه که هوات را داشته باشه حتی وقتی که وانمود میکنه براش اهمیتی نداری.
صبحانه تمام شد بی بی گفت دخترم امروز باید باهم بریم جایی، از قبل هماهنگ کردم بلند شو برو مانتو و کیفت را بردار و بیا بریم تا دیر نشده.
گفتم به آرش بگم، ممکنه بیدار شه ما نباشیم نگران شه. پوزخندی زد و گفت خیلی… بنده خدا از نگرانی شبا اصلا خوابش نمی بره، دخترک ساده بدو برو حاضر شو بیا نمیخواد به آرش بگی چون نمی شنوه.
البته من هم اگر جای آرش بودم نه می شنیدم نه می دیدم.
به خیابان اصلی رسیدیم و هنوز بی بی نگفته بود که کجا داریم میریم، هوا گرم شده بود و من به نفس نفس افتاده بودم.
گفتم بی بی جان کی می رسیم، خیلی راه مانده؟
گفت نه دو دقیقه دندون روی جگر بزار خودت متوجه می شی.
سر ظهر بود و خیابان خلوت بود به خاطر گرمای شدید ماه اردیبهشت.
گفت بفرما رسیدیم، وارد یک مغازه سیسمونی فروشی بزرگ شد، من دم در وایسادم برگشت گفت چرا نمیای تو دختر؟
دلم گرفت از اینکه هفته دیگه پسرم به دنیا می آمد اما فقط دو دست لباس نوزاد که اصلا هم دوستشون نداشتم، تونسته بودم بخرم.
حرفای نگار یادم اومد که چقدر با عصبانیت داد میزد که تو حتی نتونستی واسه بچه ات سیسمونی آماده کنی.
تو دنیای پر از حسرت خودم غرق بودم که بی بی گفت دخترم با تو هستم این رنگ چطوره؟
Facebook Comments Box