#اختر_نیوز، سرگذشت آفتاب مجموعه ای از روایت های گوناگون زنان ایرانی که چه در ایران و چه پس از ترک و فرار از ایران در ترکیه از تبعیض و خشونت و تحقیر علیه زنان رنج می برند. سرگذشت آفتاب زندگی زنان تبعید در ترکیه است که به کوشش افسانه رستمی داستان گونه ثبت شدند.
اختر نیوز ضمن سپاسگزاری از نویسنده هر هفته یک بخش از این سرگذشت ها را منتشر میکند.
سرگذشت آفتاب (19)
دخترم رنگ آبی به نظرم خیلی عالیه، هم رنگ پسرانه هست هم رنگ مورد علاقه من، با شرمندگی گفتم اما من نمیتونم قبول کنم، دستم را گرفت و با مهربانی خاص یکمادر گفت دخترم تا روزی که من زنده هستم اجازه نمیدم کسی به خاطر این مسائل پیش پا افتاده سرت منت بزاره پس با من نه بحث کن و نه به چیزی جز به دنیا آمدن پسرت فکر کن.
چه می شد اگر بی بی مادرم میبود. این سوال را بارها و بارها از خودم می پرسیدم، اما فقط به یک جواب می رسیدم، مادر من یک زن سنتی و آسیب دیده است که توانایی ایستادن در برابر زورگویی های پدرم را ندارد و باید این مسئله را بپذیرم و فراموش کنم که مادر دارم.
منتظر آرش بودم، ساعت از ۱ نیمه شب گذشته بود و از آقا هیچ خبری نبود. بی بی عصبانی شد و گفت من عادت ندارم تا این وقت شب بیدار بمانم مادر، میرم بخوابم تو هم بگیر بخواب فردا باید بریم دکتر.
بی تفاوتی آرش نسبت به تولد بچه شدیدا بهم دلهره می داد. نمیدانم چقدر زمان برد تا خوابم ببرد اما تا وقتی بیدار بودم خبری از آرش نبود.
ساعت ۱۰ صبح با صدای بی بی از خواب پریدم، گفت: بلند شو باید بریم.
بلند شدم دیدم هنوز آرش برنگشته با بغض لباس پوشیدم و رفتم تو حیاط. بی بی گفت باز که چشمات قرمزه، به طرف در اتاق ما رفت چند بار زد به در و آرش رو صدا زد. گفتم بی بی دیشب اصلا نیامد خونه.
با تعجب گفت یعنی چی؟ مگه خبر نداره امروز باید نوبت زایمانت مشخص بشه؟ اشکم بی اختیار سرازیر شد و گفتم نه. اون اصلا براش مهم نیست وقتی اصلا از من نمی پرسه من چرا باید بگم .
ساعت حدودا ۱۱ بود که رسیدیم به مطب دکتر اما دکتر هنوز نیامده بود. بی بی گفت بلند شو تو هنوز صبحانه هم نخوردی. بدون اینکه منتظر جواب من باشه بلند شد و به منشی گفت چند نفر جلو تر از ما هستند. منشی گفت ۶ نفر. در رو باز کرد و گفت یالا مادر بیا بریم.
مطلب دکتر طبقه سوم بود، از پله ها رفتیم پایین سمت راست ساختمان پزشکان یک کوچه قدیمی بود که انتهای کوچه مغازه ی قدیمی و کوچکی بود. هر وقت از آنجا رد می شدم بی هوا به منقل جگر فروشی نگاه می کردم و نفس عمیقی می کشیدم و راهم را می گرفتم و با حسرت میرفتم.
وقتی رسیدیم خونه نزدیک غروب بود. بی بی گفت: مادر من تا الان سعی کردم کارهای آرش را نادیده بگیرم اما دیگه دارم دیوانه می شم. چطور یک مرد میتواند اینقدر بی مسئولیت و بی عاطفه باشه که تو این روزها همسرش را به امان خدا رها کنه، درسته تو مثل دختر من هستی اما این آدم باید بفهمه که زن و بچه مسئولیت داره.