داستانی کوتاه بر اساس واقعیت: استوار مثل مریم (2)؛ مسیح راهدار

اختر نیوز تریبونی ست برای زنان، برای زنان ایرانی و افغان و زنان جوامع اسلامی که بار اصلی زندگی و خانواده را به دوش میکشند اما در جامعه مردسالار از تحقیر و تبعیض رنج میبرند. تاریخ زنان این جوامع گواهی ست که اگر آنها سرگذشت واقعی خود را بنویسند، در نگاه انسان مدرن جوامع پیشرفته چیزی بیش از داستانی  تخیلی و جذاب نخواهد بود.  شاید بیراهه نباشد اگر بگوییم هر کدام این زنان میتوانند با نگارش سرگذشت خود به نویسندگانی فراموش نشدنی تبدیل شوند.
مسیح راهدار با نگارش سرگذشت واقعی مادر خود به جمع نویسندگان زن اختر نیوز پیوسته و از این به بعد همانند همکار خوبمان افسانه رستمی برای خوانندگان اختر نیوز از زنان می نویسد.

استوار مثل مریم (2)

مسیح راهدار
عکس تزیینی

هنوز در رو کامل نبسته بود ،دوباره به داخل خونه برگشت، نمیتونست دل بکنه، کجا بره، وقتی جگر گوشه هاش اینجا هستند، در رو بست چادر سیاهشو در آورد ساعت حدود ده صبح بود به آشپز خانه رفت و مشغول انجام کارهای هرروزه اش شد اما، اشک از پهنای صورت سفیدو گونه های قرمزش محو نمیشد، خاور چرخی زد تا قابلمه ای رو از توی طاقچه برداره، صدیقه که ازهمه بزرگتر بود رو مقابل خودش دید زیبا بود و کمی شبیه عباد، مامان چرا گریه می‌کنی؟ چی شده؟ خاور بغضش ترکید انگار که منتظر همچین سوالی بود انگار یه گوش شنوا میخواست، ولی حتی نمیدونست چی بگه فقط میدونست عباد خونه نمیاد، صدای زنگ در، خاور رو به خودش آورد محمد دوید و در رو باز کرد کریم بود که طبق روال هرروز آذوقه آورده بود خاور چادرش رو پوشید سریع بطرف در رفت اولین بار بود که میخواست با مرد غریبه ای حرف بزنه، کریم عباد کجاست، چرا خونه نمیاد؟ کریم سرش رو پایین انداخت، مکثی کرد دوباره مشغول خالی کردن خواروبار شد.

خاور نهیبی زد باتو هستم، جواب بده، مسلما کریم خبر داشت، خاور صدیقه رو صدا کرد وبرای اولین بار کریم صدیقه رو دید صدیقه مواظب بچه‌ها باش تا برگردم، اینرو گفت و سریع روی صندلی عقب ماشین نشست، کریم شوکه شده بود، خانم کجا؟ خاور درحالیکه چادر رو جلو صورتش کشیده بود گفت بریم زودباش. کریم سوار شد و حرکت کردند، تو می‌دونی عباد کجاست پس منو ببر پیشش، کارش دارم، درست بود کریم میدونست ولی از طلاق غیابی خبری نداشت، گفت خانم منو دخالت ندین، خاور گفت بتو مربوط نیست فقط منو ببر پیش عباد، کریم چاره ای نداشت. بعداز چند دقیقه سر کوچه ای ایستاد گفت خانم خودت خواستی بدونی ولی ترو به اونی که میپرستی اسمی از من نبر آقا به گردنم حق داره ناراحت میشه اخراجم می‌کنه؛ من یتیمم و خرج مادر و خواهرای کوچیکمو میدم. خاور گفت چی شده عباد کجاست؟

کریم شروع به حرف زدن کرد هرچه بیشتر می‌گفت حال خاور بدتر میشد عباد ازدواج کرده بدون خبر و حتی بدون اجازه زن اولش، خونه ای نسبتا بزرگ که کریم به اون اشاره میکرد جایی بود که عباد برای سکینه خریده بود و حتی سند رو بنامش کرده بود، خاور فقط یک کلمه توی ذهنش می‌چرخید چرا؟ واقعا چرا؟ میخاست عباد رو ببینه باهاش حرف بزنه، دلیل بخواد شاید هم التماس کنه بخاطر خودش، بچه ها، اسماعیل شش ماهه، که هنوز شیرخوار بود توی همین فکرها بود که در خانه بازشد کریم سریع دنده عقب رفت گفت ایناش خانم، این سکینه ست، زنی که از خونه اومد بیرون.

خاور در ماشین رو باز کرد پیاده شد بطرف کوچه رفت سکینه شیک پوش بود بوی عطرش فضای کوچه رو پر کرده بود کفشی که به پا داشت وصدای تق تق پاشنه بلندش مثل پتکی بود بر سر خاور، پتکی بود که زندگی خاور رو ویران کرده بود. خاور تمام بدنش می‌لرزید، رنگش پریده بود از کنارش که رد شد خاور همونجا نشست دیگه میدونست چی بسرش اومده ولی عباد حتی حاضر نبود اونو ببینه. کریم اونو به خونه برگردوند، توی دالون حیاط پشت در نشست وزار زار گریه کرد بچه ها دورش جمع شدند ولی خاور درحالیکه اسماعیل رو شیر میداد همچنان گریه میکرد. درسته طلاقش داده بود ولی اینجا خونه اش بود باید میموند وبرای بچه‌ها ش مادری میکرد.

Facebook Comments Box

About اختر نیوز

Check Also

به خشونت علیه زنان، دختران در ايران و جهان پایان بخشیم

  به خشونت علیه زنان، دختران در ايران و جهان پایان بخشیم در آستانه روز …

درکوی تو !(شعر)

پورمزد کافی( منظر ) (۱۳)”در کوی تو” بی تو نه منم در همه روزان و …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *