اختر نیوز برای حمایت و خدمت به رشد و اشاعه ادب فارسی با نشر اشعار و داستان های علاقه مندان ادبیات تلاش میکند تا دوستداران ادب فارسی را تشویق به نوشتن کند. رسانه ی ما در همین راستا تصمیم دارد در آینده ای نه چندان دور مسابقه ی شعر و داستان کوتاه را با کمک صاحب نظران ادبیات برگزار کند.
از جان هم چه میخواهیم
دختر در حالی که پیرامون خود را مشمئزکننده احساس میکرد، زیر لب گفت؛
وقتی دختر وارد مدرسه شد، یکی از همکلاسیهایش به محض دیدن دختر سرش را از گوشی موبایلش برداشت و با اشاره به دختر، به دوستش گفت؛ میدونی که این هم دوست پسر داره و دوباره با گوشی موبایلش شروع به نوشتن کرد که فردا میتونیم همدیگه رو ببینیم، فردا من مادرم رو میپیچونم. دختر وقتی وارد کوریدور شد، انبوهی از دانش اموزان فضا را پر کرده بودند. دختر با دیدن دوستانش ناخودآگاه تشویشش برطرف شد.
پدر دختر که خیلی خوشحال و پر انرژی شروع به کار کرده بود، در حین کار کردن همش به فکر برگشتن به خانه با دستی پر بود و طبق محاسبه ای که کرده بود میتوانست با مساعده ای که گرفته بود گوشت و برنج مورد نیاز خانه را تهیه کند.
ذهن پدر اینقدر درگیر بود که در میان شادی ناشی از اینکه برای خانواده اش کار میکند و میتواند آبرویش را حفظ کند، هر کاری میکند که یکی از همکارانش با اشاره دست به او گفت که وقت نهار است. کارگرها، اغلب وقت نهار پشت انبار شرکت جمع میشدند. پدر وقتی که داشت نهارش را میخورد و در دنیای خودش غرق بود، نام دخترش را شنید و بعد از یکی دو بار تکرار گوشش را تیز و دقتش را بیشتر کرد. دو جوان که پشت مرد نشسته بودند و در حین خوردن غذا، با گوشی همراه خود توی دنیای مجازی بودند از رابطه دوستشان و دوست دخترش حرف میزدند. یکی از جوانها بیماریش عود میکند و با دیدن عکس دوست و دوست دختر دوستش، شروع به تصویر سازی میکند. مرد بعد از شنیدن مکرر نام دخترش، کنجکاو شد و از پشت به جوانها نزدیک شد. مرد عقب عقب برگشت و عکس دخترش را که کنار پسری نشسته بود با تصویر سازیهای جوان تشخیص میداد.
دختر با شنیدن نقل قولهای مادرش به فکر فرو رفت که آیا عشق توهم است؟ آیا کشنده است؟ مگر عشق موازی با طبیعت انسان نیست؟
دختر که کالبدش خالی از روح بود، جلوی تلویزیون نشست و ماهواره را روشن کرد، کانالها را بی اختیار عوض میکرد. روی یکی از کانالها که فیلم پخش میکرد کنترل را کنار گذاشت و متوقف شد، در فیلم میدید که دختری با دوست پسرش به خانه رفته است و پدر دختر رفت که برای مهمان نوشیدنی بیاورد. دختر با دیدن آن صحنه دوباره به فکر فرو رفت و از خود میپرسید؛ که چگونه است، مگر آنها هم مثل ما انسان نیستند؟ مگر آنها هم مثل ما عاشق نمیشوند؟ مگر همان چیزی که ما تغذیه میکنیم آنها نمیخورند؟ چگونه است که آنان آزادی را برمیتابند و تعصب به خرج نمیدهند؟ آیا این همان تمدن نیست؟
دختر در حالتی بین خواب و بیداری بیاد شعر معلم ادبیات افتاد که میگفت؛