کریم برقی
کریم رو سالها پیش تو شهر و توی یکی از کافه های شهر در اثر بی احتیاطی بدجوری برق گرفته بود و چند روزی هم در بیمارستان صدتخوابی بستری شده بود. کربلایی علی که از همولایتی های کریم بود و توی شهر زندگی میکرد از آن به بعد به او لقب “کریم برقی” داده بود و از اون به بعد همه مردم ده، او را “کریم برقی” صدا میکردند. یعنی تا یکی میگفت کریم… طرف مقابل حتما سوال میکرد: کریم، کدوم کریم؟! و باید حتما میگفتی کریم برقی… تا میفهمیدند منظورت کدوم کریمه.
کریم با اون سیبیلهای نازک، چشمان نافذ، لاغر اندام و موهایی که حتی تا سن پنجاه سالگی پرکلاغی رنگ بود و موهاش عین برق گرفته ها، سیخ سیخ رو به بالا حالت دایم داشت و اینها در کل شخصیت ظاهری کریم را در بر میگرفت.
از وقتی که کریم به قطر رفت و اونجا کار میکرد وضعش از این رو به اون رو شد. بعد از چند سالی که کارگری میکرد، وضع و اوضاع مالیش توپ شده بود و چند طبقه کلاس اجتماعیش بالاتر رفته بود. او جزو اولین نفرهایی بود که مثل شهری ها تو آبادی کت و شلوار و جلیقه می پوشید و پاپیون میزد و با ساعت وسترن زنجیر دارش که همیشه تو جلیقه کتش جا داشت، تو کوچه پس کوچه های ده راه میرفت. کریم برقی، حتی کدخدای آبادی را هم دیگر بنده نبود و خودش برای خودش کسی شده بود و برو بیایی داشت. اما مشکل اینجا بود که همه مردم ده علیرغم این همه چرخش اجتماعی و مالی کریم، هنوز او را “کریم برقی” صدا میکردند…
همین نقطه ضعف کریم شده بود و هر کس با این اسم صداش میکرد کریم شروع میکرد به فحش و ناسزا گفتن که من آق کریم هستم، نه کریم برقی! همین حساسیت کریم باعث شده بود که بچه های آبادی هر وقت کریم رو تو آبادی میدیدند همگی او را با هم و یک صدا کریم برقی صدا میکردند و بعد هر کدام به گوشه ای فرار میکردند…
کریم شش ماه از سال را در قطر کارگری میکرد و شش ماه از سال را توی ده سپری مینمود.
سالهای اول، شش ماه دوم رو تو آبادی کشاورزی میکرد ولی هر سال که میگذشت و وضع مالیش بهتر میشد. ابتدا خونه کاهگلی شو ریخت پایین و عمارت نو و زیبایی به سبک شیخ نشین های خلیج پارس ساخت و سال های بعدی یک خونه تو شهر خرید و زن و بچه هاش رو به شهر برد و عمارت ده را برای عوض کردن آب و هوا باقی گذاشت.
اما هر چه کریم وضع مالیش و کلاس زندگیش بهتر و بهتر میشد برای مردم ده اما همون کریم برقی همیشگی بود و بس! کریم حاضر بود هرکاری بکنه تا این اسم که لکه ننگی بر خود میدانست را پاک کنه و البته هر روز هم به کربلایی علی که اولین بار این اسم رو روی او گذاشته بود تف و لعنت میفرستاد…
یک روز کریم تصمیمی گرفت؛ مردم آبادی را جمع کرد و گفت که به شرطی که دیگه او را کریم برقی صدا نکنند و آق کریم بنامنش، او هم در عوض برای مردم ده یک حمام عمومی میسازد تا هم مردم راضی باشند و هم او از این اسمی که روی وی گذاشته بودند، خلاص بشه! مردم ده هم قبول کردند و کریم هم به قولش عمل کرد و یک حمام عمومی برای ده ساخت. کریم تابلوی بزرگی هم بر سر در حمام زد تحت عنوان “حمام عمومی آبادی، موقوفه؛ آقا کریم”.
فردای اون روزی که حمام جدید افتتاح شده بود بچه های شیطون آبادی متن تابلو را اینطوری تغییر داده بودند؛ “حمام عمومی آبادی، موقوفه کریم برقی”! یعنی دقیقا با همون قلم نوشتاری تابلو، کلمه آقا کریم را به کریم برقی تغییر دادند.
صبح اول وقت که کریم چشمش به تابلو خورد، از شدت عصبانیت با کلنگ شروع کرد به خراب کردن حمام عمومی ده و از شدت عصبانیت درب ورودی، چند دیوار و تمام شیرآلات آن را از جا برکند و فرو ریخت، تا حدی که اون حمام دیگه قابل استفاده نبود. بعد از مدتی هم، حمام بر اثر بی توجهی خراب و مخروبه شد…
کریم بعد از اون، یک سالی توی آبادی پیداش نشد ولی بعدا یک روز کریم با یک ماشین بنز شیشه دودی آخرین مدل سر و کله اش دوباره پیدا شد. او همون روزهای اول وارد عمارتی که قبلا توی ده ساخته بود شد و چند روزی مشغول ترمیم و بازسازی عمارت شد. بعد از چند هفته کریم نزد کدخدا رفت و گفت که میخواد برای ده برق بیاره! نا گفته نماند که آبادی تا آن موقع برق نداشت و داشتن برق آرزوی مردم ده بود. این پیشنهاد کریم، با استقبال کدخدا و مردم ده روبرو شد.
از فردای آن روز کریم مشغول آماده ساختن مقدمات آوردن موتور برق عظیمی که از قطر با خودش آورده بود، نمود. اهالی هم در سیم کشی و زدن تیرهای چوبی برق و سیم کشی بیرونی کوچه ها و خانه های مردم مشارکت کردند. قرار شد که کریم همه هزینه های آوردن برق را متحمل شود و در عوض اهالی، ماهانه برای استفاده از برق به کریم مقرری بپردازند. مدتی بعد همه مردم آبادی برق دار شدند و تیرهای چوبی و چراغهای برقی در کوچه پس کوچه های ده روشن شد.
اما مشکل آنجا بود که سیستم برق کریم برقی ابتدا روزی دو ساعت و بعد از چند ماه از ساعت چهار عصر تا دوازده شب خدمات برق تامین میکرد و بیشتر بخاطر این بود که نمیشد موتور برق را بیشتر از این زمان روشن نگهداشت. کریم برقی که یک عمر کوشیده بود که مردم ده لقب او را فراموش کنند، الان به همان لقب یک واژه دیگه هم افزوده شده و آن هم؛ “برق کریم برقی” بود و او هم هیچ اعتراضی نداشت، برعکس خوشحال و راضی هم به نظر میرسید.
درسته که برق کریم برقی چند ساعتی بیشتر ده رو روشن نمیکرد ولی تو همون دو-سه ساعت همه رادیو ها روشن بود و کدخدای ده که وضع مالیش خوب بود تلویزیون هم داشت و همون دو-سه ساعت به تماشای تلویزیون مینشست. بعد از مدتی و در همون ساعات روشنایی برق کریم برقی، کریم یک پرژوکتور پخش فیلم و فیلم سینمایی هم از شهر آورد و هفته ای یکبار با گرفتن پول برای مردم ده فیلم سینمایی نشان میداد.
همه مردم ده پیر و جوان، زن و مرد در حیاط بزرگ عمارت کریم برقی عصرهای جمعه جمع میشند و به تماشای سینمای کریم برقی مینشستند و اهالی تا هفته ی بعد در انتظار دیدن فیلم بعدی؛ “سینمای کریم برقی” لحظه شماری میکردند. آوازه برق و سینمای کریم برقی به هفت پارچه آبادی اطراف رسیده بود و همه برای دیدن فیلم های کریم برقی که اکثرا فیلم های فارسی همچون گنج قارون، مهدی مشکی، قیصر، صمد به مدرسه میرود و… بود و نیز فیلم های هندی همچون شعله، سنگام، مادر هندو… و فیلم های وسترن و انواع دیگر فیلم بود، جلوی عمارت یا همون “سینمای کریم برقی” صف میبستند. کریم هم مجبور شد به علت استقبال زیاد، علاوه بر روزهای جمعه، روزهای پنج شنبه هم فیلم نشون بده!
رونق سینما و رادیو و تلویزیون به میمنت کار “کریم برقی” تو همون مدت کم، چهره و ظاهر و انتظار مردم ده مخصوصا جوانها رو از زندگی بالاتر برده بود. دیگه کسی دل به چوپونی و کشاورزی نمیداد، همه پسرها خودشون رو تو قالب فردین و بهروز وثوقی و دخترها خودشون رو جای گوگوش و شورانگیز و.. میدیدند. وضع ده بد جوری به هم ریخته بود.
معصومه یکی از دخترهای همین ده بود که از شانس خوبش در همین عصر برق کریم برقی در ده رشد و نمو کرده بود، کم کم داشت به سن جوانی میرسید .او در ظاهر، هیچ دست کمی از دخترهای شهری نداشت. معصومه به همه گفته بود که کسی حق نداره معصومه صداش بزنه او از همه میخواست که به علت شباهت انحراف بینی و پف زیر چشمش به گوگوش، او را گوگوش صدا کنند.
غضنفر هم که در تمام طول عمرش تا اونموقع شهر نرفته بود، حالا دیگه یک پاش شهر بود، یک پاش ده! اون هم به عشق بازیگری و مشهور شدن… کلثوم داف ترین دختر ده بود و با اینکه پشنهادهایی در شهر به او شده بود ولی پدر و مادرش اجازه زندگی در شهر را به او نمیدادند او هم از لجش دیگه نه شیر بز میدوشید و نه توی کار خونه به مادرش کمک میکرد. کلثوم به همه خواستگاراش به عشق وصال با بهروز وثوقی جواب رد میداد.
ده دیگه ده سابق نبود و تنها کسی که خوب از این وضعیت سود میبرد “کریم برقی” بود. او دیگه به قطر هم واسه کار نمیرفت، چون که از پول و درآمد همین چند ساعت برق کریم برقی چند برابر کار در قطر درآمد نصیبش میشد.
اوضاع در آبادی اینقدر وخیم و خیط شده بود که یک روز همه بزرگترهای آبادی که از این وضعیت بی بند و باری و بیکاری و بیعاری جوانهایشان به تنگ آمده بودند، همگی به سراغ کریم رفتند و از او خواستند که بساط برق و سینماش رو جمع کنه و اونها رو به همون زمان بی برقی و رونق گذشته برگردونه، ولی کریم که درآمد سرشاری داشت قبول نمیکرد که نمیکرد…!
سرانجام بزرگترها و پدر و مادرهای آبادی که دیگه کاسه صبرشان به سر آمده بود، به تنگ اومدند و یکشب موتور برق و بساط سینمای کریم برقی را به آتش کشیدند. کریم هم از ترس جانش همان شب به شهر گریخت و تا سالها بعد که آبها از آسیاب نیوفتاده بود، سر و کله اش توی آبادی آفتابی نشد که نشد!!!