سرگذشت آفتاب (22)
افسانه رستمی
جواب نگار را ندادم و سعی کردم به زور هم که شده آشی که برایم آورده را بخورم. البته که هرگز آش دوست نداشتم، و اگر دال بر بی ادبی نبود حتی یک قاشق هم نمیخوردم. کاسه را شستم و آشپزخونه را مرتب کردم ،آمدم پسرم را بغل کردم و برگشتم اتاق، در را بستم و اشکم جاری شد.
داشتم به پسرم شیر می دادم که صدای زنگ حیاط آمد، حدس زدم باید آرش باشه، پسر خوانده نگار صدا زد دایی آرش آمده. آرش مستقیم رفت اشپزخونه، انگار اصلا ما وجود نداشتیم. بچه را گذاشتم تو جاش و خودم هم کنارش دراز کشیدم.
نیم ساعتی از آمدن آرش گذشته بود که نگار مرا صدا زد ،خودم را به خواب زدم و جوابش را ندادم و همش نگران این بودم که نکنه اجازه ندن من نام پسرم را انتخاب کنم. سه نام برای پسرم در نظر گرفته بودم، هر سه نام ایرانی بودند. کاوه، بردیا، سام. اما اولین انتخابم بردیا بود. نامی که همیشه دوست داشتم .
غرق در افکارم بودم که درب باز شد چشمام را بستم، آرش چراغ اتاق را روشن کرد و بچه را بلند کرد و شروع کرد به بازی کردن باهاش و از اتاق بردش بیرون.
نگار با صدای بلند که من بشنوم گفت ،هزار ماشالله به علیرضا شاهپسر خودمون. با صدای بلند خندید و گفت، یه پسر کاکل زری که میشه پشت و پناه عمش. خوب به سلامتی و میمنت اسم گل پسرمون هم شد علیرضا!
بلند شدم از اتاق آمدم بیرون، بچه را از آرش گرفتم، گفتم من هم مادر این بچه هستم، اسم پسرم را قبلا انتخاب کرده ام. وقتی تنها بودم تو خونه و دو شب – دو شب از ایشون خبری نبود، وقتی هر روز خدا گریه میکردم از تنهایی، وقتی از هیچ یک از شما خبری نبود، وقتی این آقا به عنوان پدر بچه، حتی زحمت آمدن به بیمارستان را هم به خودش نمی داد؛ پس الان هم اجازه بدین اسمش را خودم انتخاب کنم.
نگار بلند خندید و گفت قبوله اما بیاین اسامی انتخابی را بنویسیم و لای قرآن بگذاریم هر اسمی از قرآن درامد همان اسم بچه خواهد بود. من سه اسم انتخاب کرده بودم؛ سام، بردیا، کاوه. نگار و آرش هم دو اسم؛ امیر علی و علی رضا. بیش از صدبار اون دو اسم را نوشت و اسامی انتخابی من را هم یک بار نوشت و گذاشت لای قرآن .
در نهایت اسم علی رضا انتخاب شد و آرش و نگار شروع کردند به توجیح کردن کارشان. وقتی دیدن من ناراحت هستم. نگار گفت؛ ببین دختر جان، بچه اولت بهتره اسم مذهبی داشته باشه، باور کن برات برکت و سلامتی میاره.