گیسو و مراد
گیسو و مراد طنز نیست، طنز تلخ هم نیست، اما روایتی ست از یک زندگی …
خوشگل خوشگلا، فرشته آسمانی، دختر ایران زمین، شهربانوی ولایت، ماهرخ دل فریب… اینها لقب زنی بود که بی شک زیباترین و دلفریبترین دختر شهر بود. گیسو دختری با گیسوان بلند، چشمان درشت، لبخندی زیبا، قدی بلند و لوندی بسیار که تمام این خصایص او را شهره خاص و عام کرده بود… در آرزوی هر جوان، داشتن او ،حتی لبخندی بر او و یا اینکه نگاهی کوتاه بر او هر چند کوتاه و مختصر بود.
آوازه زیبایی گیسو نه تنها در آن شهر بلکه در کل سرزمین پیچیده بود، چه پسران پولدار و ثروتمند و سینه چاکی که با حشمت و جاه فراوان به خواستگاری او رفته بودند و جواب رد شنیده بودند و در حسرت مانده بودند… گیسو که به تازگی به سن هیجده سالگی رسیده بود با خنده و لبخند های زیبایش دل هر رهگذری را در نظر اول می ربود.
درصف عاشقان سینه چاک گیسو بانو، مراد جوان سیه چرده فقیر، اما دلباخته، حضوری دیگر داشت. او علیرغم جوابهای ردی متعددی که شنیده بود، باز هر روز بر خواستنش اصرار میورزید، همین اصرارهایش باعث خوردن چه کتک هائی از پدر و برادرهای گیسو که نشده بود، به گونه ای که هر بار با دست و پا و صورت زخمی به خانه بر میگشت، اما دوباره فردای آن روز همان آش و همان کاسه! حقیقت این بود که گیسو با آن زیبایی و دلربایی و تک دختر خانواده متمول و ثروتمند کسی نبود که امثال مراد را در صف خاطرخواهان خود قرار بدهد.
پس از چندی گیسو از میان خیل عظیم خواستگارانش با پسری ثروتمند و سرشناس ازدواج کرد و پس از چند شبانه روز جشن و پایکوبی به خانه بخت رفت. مراد که همچنان دل بر عشق گیسو داشت و خاطرخواه مانده او بود، بعد از شنیدن خبر عروسی گیسو کارش به جنون کشید و آواره کوچه و بیابان شد. شدت عشق مراد به گیسو، کم کم شهره عام و خاص و ضرب المثل و نقل مجالس شد.
اما دست سرنوشت و روزگار بر یک پایه نچرخید و چند سال بعد، خبر رسید که گیسو در حادثه آتش سوزی در خانه اش، یک طرف بدنش و چهره او کاملاً سوخته است و از آن همه زیبایی چیزی نمانده که هیچ، بلکه صاحب چهره ترسناک و زشتی هم شده بود. گیسو پس از چندی از خانه همسر رانده شد و شوهرش همسری دیگر اختیار کرد و او را با کوله باری از غم به خانه پدری برگرداند.
اینجا بود که سر و کله مراد مجنون دوباره پیدا شد و هر روز پشت خانه گیسو و پنجره ای که همیشه چراغش خاموش و تاریک بود به انتظار گیسو می نشست. گیسو از آن به بعد خود را از دید انظار و مردم مخفی و شب و روز در کنج اتاق تاریکش خود را محبوس کرده و اشک میریخت.
مراد اما، همچنان خاطرخواه گیسو بود چرا که دل بر دل او بسته بود نه بر چهره اش، مراد او را همچنان زیبا می دید. از وقتی که گیسو برگشته بود به مرور از جنون و سرگشتگی مراد کم میشد و حال دلش بهتر میشد. او ابتدا فقط از کوچه به پنجره اتاق گیسو مینگرید و آوازهای عاشقانه و گاه دلسوز می سرود.
کم کم گیسو از اشک و آه و افسوس فارغ شد و گاهی از پشت پنچره نیم نگاهی به مراد می انداخت. پس از مدتی و به مرور زمان گیسو به آواز و صدای مراد عادت کرد و به جای اخم، لبخند بر لبانش می نشست. عشق مراد به گیسو دوای درمان او شد و آنگونه بود که گوشه دلی برای مراد گشود و از آن به بعد جیک جیک های مستانه گیسو و مراد زبانزد خاص و عام شد.
مدتی گذشت تا گیسو از اتاق تاریک بیرون آمد و در کوی و برزن و دشت همراه مراد شد. بالاخره بعد از مدتی مراد و گیسو با هم زندگی مشترک را آغاز کردند… گیسو روز به روز شاد و شادتر میشد و مراد هر روز او را زیبا و زیباتر میدید.
بله الان که چهل سال از آن سال ها میگذرد، آنها صاحب پنج فرزند و ده ها نوه هستند. فرزندان آنها همه صاحب منصب و جایگاه هستند و یک نسل رویائی با بچه های سالم و پر افتخار بر جای گذاشتند.
آری این است آن مفهوم عملی این جمله زیبا؛ که هرگاه قوری زیبا و پر نقش و نگاری بشکست، از نقش نگار شکسته اش میتوان گوهرهای گرانبهای دیگر ساخت، البته اگر آنی باشد در زندگی ات که تو را برای خودت بخواهد و بسازد تو را!