بچه هشتم
مهدی قاسمی
بچه که بودم من یک بچه اضافی بودم که برای هیچکی مهم نبودم.
خوب تو یک خونواده ده نفری ،بچه هشتم بودن دیگه چه جایگاهی، چه توجهی؟ اصلا بعضی وقتها بابا یا ننه تا میومد منو به اسم صدا بزنه، نه تا اسم رو صدا میزد و میگفت: اصغر، فاطی، جعفر، رضا … آخرش شانسی اسم من یادش میفتاد و اسم منو صدامیزد. بس که پرجمعیت بودیم، بابا و ننه پیرم دیگه تو ذهنشون اسم های همه خوب نمی موند. پس زیاد مورد توجه نبودم، اونم بچه هشتم که نه سر پیاز بود نه ته پیاز.
تو هفت ستاره آسمون حتی یک پشه کورو هم نداشتم و برا هیچکی مهم نبودم.
حالا بگذریم که همیشه لباس وکفش پاره وپوره تنم بود و شانس می آوردم و تو روز یک وعده غذا که چه عرض کنم، نون و ماستی یا دو پیاز آلو و ته لاکچری غذای خونه، یه تخم مرغ با سیب زمینی آبپز، اگر میموند و اون نه تا بروبچ نمیخوردند و چیزی باقی میموند، میزدم بر بدن….
صبح تا شب در کوچه پس کوچه پرسه میزدم و سرشب خسته و کوفته برمیگشتم خونه و اول یک کتک مفصل از ننه میخوردم که چرا چرک و چلوم و کل و کثیف با پاهای زخم و زیلی برگشتم خونه…
سرشب سرشماری بابا شروع میشد و از ننم اسم تک تک بچه ها رو می پرسید و یه طوری تقریبا حضور غیاب میکرد که همه باید حاضر میبودند.
درسته که خونه ما هیچی نداشت ولی یک قانون سفت و سخت داشت و اونم اینکه همه می دونستند هر جا میرن و هر غلطی میکنند باید سر شب خونه باشند. این قانون بابا بود و با سرشماری روزانه اش. وای به حال کسی که سر شب خونه نبود. دراصل بدبختیش مال ننه بود و بابا اصل غرولوند رو سر ننه بیچاره خالی میکرد و همه ما میدونستیم که بخاطر نشنیدن غرولندهای بابا هم شده بود ،سر شب خودمونو از کوچه وخیابون یا هر قبرستون دیگه که بود به خونه میرسوندیم.
من چون بچه هشتم بودم ، یعنی دوتای بعد من خردسال بودند و قنداقی و قبل من هم خیلی از من بزرگتر بودند، پس ننه خدا بیامرز فقط زورش به من میرسید. من تنها نان آور خونه بودم. یعنی هرروز صف نونوایی مال من بود . هرروز سی چهل تا نون میخریدم و به خونه می بردم. از اون طرف هم بابام هرروز با پس گردنی منو توحجره نمدمالیش زیر بازارچه میبرد و باید هم کمکش میکردم و هم اینکه کارش که تموم میشد باهاش میرفتم خرید روزانه. آخر سر همه خریدها رو میکرد تو گونی و مینداخت پشت کولم و میگفت ببر خونه بده ننت واسه قاتق امروز. یعنی بعد مدرسه یک سری باید نونوایی میرفتم و یکسری دیگه هم حجره بابا زیر بازارچه واسه خرید و حمل خریدها به خونه.
فکر میکردم انگار این بچه هشتم بودن یک امتیاز خاص برا سایر اهل خونواده و از اون طرف هم یک بی خاصیتی خاص براخودم داشت که عینهو حکم همون دندون عقل یا آپاندیس داشتم که بی مصرف و مزاحم بود وکسی بهش توجه نمیکرد وآخرشم باید بکنند و بندازنت دور.
حالا کاش این آخر داستان بود ،شب که خونه میومدم و مینشستم پای درس ومشق، این برادر خواهرهای بزرگتر بودند که هی من مظلوم رو صدا میکردند و دستور میدادند و میگفتند برو برام یه لیوان آب بیار، یه تیکه نون بیار و…. اگر هم اعتراض میکردم، لنگه دمپایی بود و ضربه کمربند چرمی و توسری و چک و لقت… خداییش حالا که فکر میکنم خیلی بچه مظلومی بودم.
یکروز از همون روزها که دیگه خیلی کلافه شده بودم، تصمیم گرفتم با حمید دیونه از خونه بزنم بیرون و فرار کنم.
حمبد دیونه ،یک پسر جوان محله بودکه عقل درست وحسابی نداشت و وقتی میزد به سرش همه رو عاصی میکرد.
همه همسایه ها و کسبه محل از دل و دیونه بازی های حمید دیونه جونشون به لب رسیده بود.
اونها هرروز در خونه حمید بودند و از دست حمید به ننش شکایت میبردند.
اکثراونها از ننه حمید میخواستند که حمید رو ببره آسایشگاه روانی که هم خود ننه حمید و هم اهل محل از دستش آرام بگیرند. ولی ننه حمید چون حمید تنها پسرش بود مخالفت میکرد و همیشه گردنش برا عذرخواهی پیش محل کج بود….
پنچر کردن لاستیک ماشین های همسایه، کتک زدن و ترسوندن بچه های کوچک محله، آشغال ریختن تو حیاط همسایه ها، تک زدن به کسبه محل و خوردن و شکستن وسایل کسبه بدون دادن پول و ایجاد رعب و وحشت برای عابران و رهگذران محل کار دایم حمید دیونه شده بود
حمید همه رو اذیت میکرد وهمه از حمید حساب میبردند، یعنی از دیونه بازی های حمید نه خودش.
حمید تنها کسی رو که اذیت نمیکرد و آزار نمیرسوند و خیلی باهاش رفیق بود، من بودم، دلیلشم شاید این بود که مثل آدمهای عاقل باهاش رفتار میکردم، نه مثل دیونه ها و هیچ وقت حمید دیونه صداش نمیکردم.
بعضی روزها هم تو محله جلوی پلکان خونه افسر خانم باهم مینشستیم و کلی بازی میکردیم و گپ میزدیم..
داشتم میگفتم اون روز با حمید کلی حرف زدم و گفتم که خسته شدم ومیخوام از خونه برم….
حمید گفت که بیا باهم بریم ،منم از این محله خسته شدم و کسی با من دوست نمیشه…
اون روز من و حمید با یک پلاستیک که توش دوتا نون بازاری و یک بیسکویت بود، از محله زدیم بیرون، هدف و مقصد خاصی نداشتیم ولی چشم که باز کردیم سراز محله های بالاشهر در آوردیم..
یادم رفته بود که بگم حمید از من پنج شش سالی بزرگتر بود. خیلی راه رفته بودیم و از گشنگی نون و بیسکویت مون هم تموم شده بود. من خسته شده بودم و حمید منو روی شونه هاش سوار کرد و ادامه مسیر دادیم.
نزدیک های غروب خسته و گرسنه و تشنه بودیم و ما همچنان تو کوچه پس کوچه های بالاشهر و خیلی دورتر از محلمون پرسه میزدیم.
گرسنه که شدیم به حمید گفتم حالا چکار کنیم ،چی بخوریم، امشبو کجا بخوابیم؟ حمید همینطور که من رو دوشش سوار بودم رفت تو یک ساندویچی بزرگ و شیک. رو کرد و به ساندویچ فروش گفت:
گشنمونه ،چهارتا ساندویچ بده!!
مرد فرشنده از ما خواست که بریم بیرون ولی حمید هی میگفت، گشنمونه … چهار تا ساندویچ بده..
فروشنده یک دفعه با چماقی اومد بیرون و خواست مارو بیرون کند که حمید منو از رو دوشش گذاشت زمین و با فروشنده درگیر شد و اونو هل داد! فروشنده افتاد رو صندوق های خالی نوشابه و چندتا ازجعبه ها افتاد رو زمین و شیشه های نوشابه بود که روی زمین می افتاد و میشکست…
من و حمید دوتا پا داشتیم دوتا پای دیگه قرض کردیم و توی تاریکی و کوچه پس کوچه ها خودمونو گم و گور کردیم.
یکساعت بعد گشنه و خسته سراز پارک شهر در آوردیم..
اول تابستون بود و شاخه های درختهای توت سفید پر از توت بود. روی زمین هم پر از توت بود. بهانه ای شد که در تاریکی هوا شروع کنیم به خوردن توت… آنقدر توی اون تاریکی از شدت گرسنگی توت رو با شن و خاک روی زمین دیده و ندیده خوردیم که دل درد گرفته بودیم.
شب که به نیمه رسیده بود،کمی هوا خنک شده بود و ما جایی برای خواب نداشتیم. حمید رفت و بعد از دقایقی یک تکیه کارتون مقوایی آورد و انداخت رو صندلی پارک و به من گفت که روی نیمکت بخوابم وخودشم روی تکیه دیگرکارتون روی صندلی دیگه خوابید..
هنوز چشماشم گرم خواب نشده بود که دوتاپلیس موتور سوار بالای سر ما سبز شدند و ما رو با خودشون بردند.
اونشب تو کلانتری هر طوری بود به خانوادم و ننه حمید خبر دادند و اومدند و مارو بردند..
پدرم از حمید به دلیل بچه دزدی شکایت کرد و اون آخرین بار بود که حمید را دیدم. حمید رو با شکایت بابام و اهل محل به دیونه خونه بردند و بعداز چند سال شنیدم همونجا از دنیا رفته بود….
من بچه هشتم یک خانواده ده نفری، هرچی بزرگتر شدم فهمیدم که مستقل بودن و در توجه نبودن، گاهی باعث میشه به خودت توکل کنی و بزرگ بشی..
حتی الان که خودم پزشک کودکان هستم و برعکس همه تحصیلکرده ها، خودم نه تا بچه دارم و اینو بگم که بچه هشتمم هم عشق منه و هم بیشتراز دیگرون بهش توجه میکنم و دوستش دارم. چرا که میخوام یکبار دیگه این عدد هشت لعنتی سختی نکشه و جز اعداد صحیح حساب بشه و به چشم بیاد!
Facebook Comments Box