#اختر_نیوز، سرگذشت آفتاب مجموعه ای از روایت های گوناگون زنان ایرانی که چه در ایران و چه پس از ترک و فرار از ایران در ترکیه از تبعیض و خشونت و تحقیر علیه زنان رنج می برند. سرگذشت آفتاب زندگی زنان تبعید در ترکیه است که به کوشش افسانه رستمی داستان گونه ثبت شدند.
اختر نیوز ضمن سپاسگزاری از نویسنده هر هفته یک بخش از این سرگذشت ها را منتشر میکند.
۶ ماهی از تولد علیرضا میگذشت که بعد از ماها بیکاری، دوباره آرش در پالایشگاه مشغول به کار شد. صبح ها ساعت ۷ میرفت و شبها تا دیر وقت بر نمیگشت.
پسرم همیشه اضافه وزن داشت، بر خلاف من که روزبهروز لاغرتر میشدم.
بچه های بیبی تصمیم گرفتند خونه مادریشان را بفروشند و تقسیم ارث کنند. ما باید از آنجا میرفتیم.
آرش که صبح زود میرفت سر کار و فرصت دنبال خونه گشتن را نداشت، من هم با یک بچه کوچک نمیتوانستم توی کوچهها راه بیوفتم و خونه پیدا کنم، مخصوصاً که ما پول درست و حسابی هم نداشتیم، یعنی درواقع، اصلاً پولی نداشتیم.
بعد از چند روز گشتن در همان محلهای که بودیم، یک خونه که طبقه بالا بود و از قضا صاحب خونه هم طبقه پائین زندگی میکرد پیدا کردم. چون وسایل چندانی نداشتیم بهسرعت اسبابکشی کردیم و ساکن شدیم.
خونه در یک کوچه بنبستِ خیلی تنگ که حدوداً ۱۰ متر طولش بود قرار داشت. یک در کوچکِ رنگ و رو پریده. وارد حیاط که میشدی کنار در توالت پلههای صاف و بسیار قدیمی قرار داشت. دو طرف حیاط هم اتاقهای طول درازی به سبک خونه قبلی بود.
بالای پشتبام که میرسیدی یک فضای نسبتاً بزرگی بود، در طبقهی بالا هم یک اتاق ۱۲ متری، یک آشپزخونه ۳ متری که جای نشستن هم نداشت و یک حمام و دستشویی قدیمی قرار داشت.
هر چی که نداشت پشتبام وسیع و خوبی داشت، البته جلوی اتاق ما هم یک راهرو بود که اتاق را به آشپزخونه و حمام وصل میکرد.
وسایل علیرضا را چیدم و سعی کردم بخوابونمش که کارهای خودم را انجام بدم، اما اصلاً قصد خوابیدن نداشت. بغلش کردم و رفتم بیرون، زنی چاق و درشت هیکل بالای پشت بام نشسته بود، با دیدن من سلام کرد و گفت اهلاً و سهلاً، هول شدم گفتم سلام میرسونن. خندید، با لهجه غلیظ عربی گفت پسرِ یا دختر! گفتم پسر، بلند شد و علیرضا را از دستم گرفت، گفت من هم یک نوه دختری دارم.
من در برابرش مثل مورچه بودم، شروع کرد به سؤال کردن از من، شغل همسرت، چند سالته، شوهرت چقدر حقوق میگیره. همه را مو به مو بهش توضیح دادم.
علیرضا بغلم بودم و آرومآروم قدم میزدم که خوابش ببره چون خیلی کار داشتم، اون هم بلند شد و گفت لطفاً آب لوله را زیاد باز نکن، روزی یکبار ظرف بشور و پشتبام را هم فقط میتونی تی بکشی و جارو بزنی، چون سقف چکه میکنه و رفت پائین.
علیرضا خوابید و من برگشتم به اتاق و از فرصت استفاده کردم و وسایل آشپز خونه را چیدم و شام مختصری درست کردم و منتظر آرش نشستم، چون فکر میکردم حداقل امشب که نیاز به کمک دارم شاید زودتر بیاد؛ اما خبری نشد و من گرسنه خوابم برد.
صبح از خواب بلند شدم داشتم لباسهای کثیف علی کوچولو رو میشستم که آب قطع شد، از قبل یک دبه بزرگ را پرکرده بودم و گوشه حمام گذاشته بودم، لباسها رو آب کشیدم و رفتم علیرضا را که اتاق رو از شدت گریه روی سرش گذاشته بود بغل کردم و گوشهی اتاق نشستم…
Facebook Comments Box