نرو سمیه!
مهدی قاسمی
سمیه دختر اصغر کوسه و برادر ابرام یک بری تنها دختر از نظربعضی ها بی بندبارو تابلو محله بود ،که نه از باباش میترسید ونه از خدا. سمیه سر نترسی داشت. هرچند دختر خوش آب و رنگ و لوند و خوشگلی بود ،ولی اخلاق سگی داشت و همه، حتی لات و لوتهای محله هم دم پرش نمیچرخیدند و از خیلی ها زهر چشم اساسی گرفته بود .سمیه تو همین زهر چشم گرفتنها چند نفر رو زخم و پخم کرده بود و یک چندتایی هم فرستاده بود مریضخونه و حتی یکی دوتا هم پاهاشونو تا لب گور زده و برگشته بودند.
این چیزایی که گفتم یک خورده از خصوصیات سمیه بود، فقط یک نمه و چند نما!
سمیه حدود 25 سالی داشت .اهل آرایش نبود . همیشه چادرهای گل گلی میپوشید و موهاش از کنار لچکش بیرون زده بود. او خیلی بددهن بود و برعکس اندام قلمی و ظریفش صدای کلفت و تیز خطری داشت.
همه جوانهای محل خاطرخواهش بودند ولی کسی جرات نمیکرد حتی تو صورتش از ترس نگاه کنه چه خواسته حرف عشق و عاشقی و خواستگاری بزنه.
آخرین بار رضا سیاه که سه تای هیکل سمیه رو داشت فقط بخاطر یک متلک ساده، کل صورتش عینهو بوم نقاشی شده بود، اونهم به سبک کوبیسم!!!
یه چی بگم پشماتون بریزه ،هیچ جوانی تو محله ی ما یا پسرهای محله های اطراف جرات دختربازی تو محله ما رو نداشتند، چرا که سرکارشون با سمیه بود و کرامت کاتبین … تعصب دخترهای محلو شدیداً می کشید!
بله اینی که گفتم سمیه بود با قد یک متر هفتاد سانتی متر و وزن خالص شصت پنجاه وپنج کیلوگرم!.
نه اینکه قدشو متر یا وزنش کرده باشم، یک چی حدسی گفتم که دستتون بیاد سمیه چه مدل آدم فیزیک اندامی بود، وگرنه کسی جرات نزدیک شدن به او نداشت چه خواسته قد و وزنشو بگیره…
سمیه خیاط زنونه بود. مغازه نداشت وتو خونه واسه این و اون خیاطی میکرد. برعکس پسرها و مردها، زنها و دخترهای محل طرفدار سمیه بودند. هرکسی از دست شوهرش عاصی میشد یا کتک میخورد، یا دختری مزاحم داشت، اون سمیه بودکه با چماق مخصوصی که به دم گویی (گاوی) معروف بود، بالای سرش بود و کلی بساط و فحش و فظیحت دیگه …
یکی از همون روزها قرار بود برا سمیه از محله جوادیه خواستگار بیاد.جناب خواستگار هم آق سهراب اول گنده لات تهرون و حومه بودکه آوازه سمیه رو شنیده بود .او یک دل که چه عرض کنم، صد دل خاطرخواه سمیه شده بود.
روز خواستگاری آق سهراب با کل تیر و طایفش و نک و نوچش همچنین کلی تحفه و شیرینی و سوغاتی جلو خونه سمیه جمع شده بودند و منتظر اذن دخول بودند. آق سهراب درسته که اول لات تهرون بود ولی از اون لاتای گدا گودو نبود، به قولی پولش از پارو بالا میرفت. آق سهراب هم صاحب ملک و املاک بود و هم چندتایی حجره داشت که تو اجاره این و اون بود. یک جورایی لات شناسنامه داری بود، نه ازاون لاتهای دوزاری در پیتی! در کل همه رقمه تو لاتا حرف اول رو میزد.
روز خواستگاری علاوه به همراهان خواستگار، تمام زن و دخترهای محل تو کوچه منتظر نتیجه خواستگاری بودند.
تمام جونهای محل تو کلاهشون عروسی بود! خوب دیگه چقدر مایه ننگ باشن و سفیداب، سرخاب به صورتشون بکشن اونم از بابت این همه خفتی که از یک دختر پنجاه و پنج کیلویی کشیده بودند و اعتبار و سیبل مردونشونو به باد داده بودند. اونها اون شب دعا دعا میکردند که سمیه شوهر کنه و بره دست خدا ونفس راحتی بکشن و محله رو دوباره به تسخیر خودشون در بیاورند.
از اون طرف داستان، همه زن و دخترها هم ماتم گرفته بودند، چراکه یک حامی محکم و قوی را داشتند از دست میدادند، هرچندکه همیشه تو دعاهاشون برای سمیه بابت حمایتهای او براش آرزوی عاقبت بخیری وخوشبختی میکردند، اما تو این موقعیت خودشونم بلاتکلیف بودند، چراکه ته دلشون دوست نداشتند، سمیه شوهرکنه و بره! حتی ننه جواد که همیشه از شوهرش کتک میخورد و سیاه وکبود میشد و بارها همین سمیه به دادش رسیده بود ،اینقدر مستاصل شده بودکه نذرکرده اگراین وصلت سرنگیره یک خروس نذر امامزاده میکنه!!!
خلاصه لشکر شوهر کن سمیه و شوهر نکن سمیه همه پشت دیوار کوچه سمیه اینها صف بسته بودند و منتظر نتیجه بودند و البته که هرکدام نتیجه دلخواه خودشون.
در همین اثنا و بعداز مدتی انتظار بالاخره صدای کِل و هلهله از خونه سمیه شنیده شد و اینجا بود که پسرهای شرو شور ولات ولوت و مردهای زن بلال کن محله با شنیدن صدای هلهله و شادی شروع کردند به کف زدن و سوت و رقص و شادی و اونطرف کوچه زن و دخترک هایی بودند که صدای گریه و شیونشون محله رو پر کرده بود!
دوتا صحنه متفاوت و متضاد از دو جنس متفاوت که خیلی نرمال نبود …
اینجا بودکه ننه جواد یکدفعه با صدای خیلی بلند، توام با جیغ و لابه وگریه زاری که صداش از چندتاکوچه اونطرفتر هم قابل شنیدن بودفریاد زد:”نه سمیه نه! سمیه نرو!”
در همین زمان سایر دخترک ها تحت تاثیر ناله های ننه جواد با او هم صدا شدند و همکی فریاد میزدند” نروسمیه! نرو سمیه! نرو سمیه!…..” کجا میری سمیه؟!
اونطرف میدون هم پسرکها درحال شادی و مسخره بازی و شکلک آوردن بودند …
در میان همین گریه ها و خنده ها بود که یکدفعه فریاد بلند سمیه بود که به گوش رسید! و همه رو مثل میت روی سنگ مرده شورخونه، ساکت و بیحرکت کرد!!
این چیزی که همه میدیدند صحنه عجیب و غیر باوری بود.
بله! آق سهراب لات اول تهرون بدون کفش و کت دامادی و پیراهنخونی و پاره درحال فرار بود! در حالیکه صورتش و دقیقا زیر چشمش یک زخم عمیق برداشته بود و سمیه بود که با تبری دریک دستش و قمه دست دیگش با فحش و ناسزا تو کوچه دنبال آق سهراب میدوید!
این صحنه نه تنها آب تو گلوی همه پسرها خشکونده بود و ازترس و وحشت خامشون به حلقشون چسبیده بود، بلکه اون طرف میدون زن و دخترها هم با جیغ و داد و هراس هرکدوم به طرف درب خونشون در حال فرار بودند …
خلاصه ختم کلام روز بعد کاشف به عمل اومد که آق سهراب تو مراسم خواستگاری ابتدا “بله” رو از عروس خانم میگیره سپس که دوتایی میرن با هم تنهایی تو یک اتاق تا سنگاشون و از هم وا کنند، سریک کلام پس وپیش آق سهراب قشقرق راه می افته و آق سهراب با اون همه چک و پوز و ادعا مثل موش دمشو میزاره رو کولش و زخمی و پاره پوره میزنه به چاک والفرار…!
اون یک جمله و دیالوگ آخر آق سهراب این بود:
-سمیه چقدر تو زیبا و خوش هیکلی و چقدرشبیه خاله الکسیس هستی تو!
همین کلمه کافی بود که غیرت ایرانی سمیه بجوشد و مقایسه اندامی و چهره او با الکسیس که از لحاظ او و مردم ایران، یک زن بدنام آمریکایی بود، قاتل جان آق سهراب شود!
Facebook Comments Box