یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی

قانون شخمی

طنز تلخ

نوشته: مهدی قاسمی

ارباب خودم سامولی علیکم، ارباب خودم چشماتو وا کن،ارباب خودم بزبز قندی، ارباب خودم چرا نمیخندی؟

ارباب خودش باسلام چشماشو بازکرد و مثل بزبز قندی نمیخندید!

ارباب خودش کی بود؟

آخرش خندید؟

حاجی فیروز چرا نوکر بود؟
چرا سیاه؟
اربابش کی بود؟
مگه نوکر پول داشت وتمکن مالی که رفته مکه و حاجی شده؟
اگر پول داشت و رفته مکه و حاجی شده پس چرا نوکره؟
اربابش چرا اوقاتش تلخ بود؟
مگه اربابش بزبز قندی بود؟
بزبز قندی کی بود؟
نکنه شنگول بود، یا منگول،شاید هم حبه انگور…
پس اگه اربابش هرکدام از بزبزهای قندی بوده پس حتما بی آزار بوده و مثل گرگ بدجنس نبوده..
پس بخاطر همینه وتیه اربابش ترانه میخونده و میرقصیده؟
حاجی فیروزم سالی یکروزم
خوب فیروز روزهای دیگه کجاست؟
این ها دیالوگ منِ فلک زده ِ بیچاره است که هرسال شب عید افکار من عیالور کارکر روزمزد را درگیر میکنه،نه که فکرکنید ازاولش کارگر بودم ،نه من ده سال پیش مدرک فوق لیسانس فلسفه از یک دانشگاه دولتی معتبر گرفتم، ولی خوب هرجا برای کار میرفتم یا پارتی میخواست یا میگفتند لازم نداریم آخر سر هم برای گذران زندگی  مجبورشدم برم کارگرساختمونی بشم،حالا بگذریم که همین هم چه شودکه یکی بیاد  و مارو ازسرفلکه ببره سرکار ،ازهمین این رو است که به آخر سال که میرسم تصورات فلسفی که از بخت بدم همین رشته رو تو دانشگاه خوندم،هرساله منو وعید بافلسفه  به چالش میکشونه ،حالا بگذریم که بعداًفهمیدم که اصلا این افکار ربطی به فلسفه نداشته و یکجورایی مرزهای فلسفه را پاره کرده و جلو رفته و رسیده به جنون و اونهم البته ریشه دربدبختی ها و فقرم داره….
اما اون سال عید تصمیم گرفتم که دیگه فلسفه نبافم و طوری دیگه به استقبال عید برم و به جای فلسفه از روش خوشبینانه تری استفاده کنم، من اسم این روش مبتکرانه را روش شخمی گذاشتم.
حتما میپرسید شخمی چه روشی است؟ روش شخم یا شخمی همون روش بی توجه ای به مشگلات در قالب این شعار بود که شد شد نشد نشد به شخمم! حتما میگید چه بی تربیت؟! چه بی نزاکت؟! چه بی حیا؟! ولی داستان اون چیزی نیست که شما فکر میکنید! این روش که من از این به بعد به عنوان قانون شخمی یاد میکنم در اصل یک راه و روش کاربردی برای فراموشی مشکلات و مصایب پیشروست.
قانون شخمی، یعنی شخم زدن هر فکر و ذهن منفی و مشگلاته. این قانون بی شک همه ذهنیات منفی و درگیر را زیرو رو میکرد.
صبح اول عید، تک و تنها تو اتاق چهار متر مربعی که یه قالی شش متری سوراخ شده و یه میز و یه دست رختخواب و گوشه اونطرف هم یک دستشویی و حمام فلسقلی داشت، پس از یه روز کاری و پر مشقت کارگری که اولین روز تعطیل و همزمان با توپ سال جدید و بوق و سرنا بود، منِ تنها سر سفره عید بجای سیر و سماق و سرکه و چهار سین دیگش، هفت نخ سیگار به یاد اون هفت سین گذاشتم و درعرض همون حوالی تحویل سال، هفت نخ رو دود هوا کردم و آنچه که تو این  سی وسه سال عمرم گذشته بود همچون چند فرم سینمایی متوالی مرور میشد و سیگار دود میکردم.
اولین نخ:
یا روزهای کودکی که با دمپایی و یک تکه پلاستیک به مدرسه میرفتم و شاگرد اول کلاس بودم… اونروزها با شاگرد تنبل کلاس که باباش روحانی بود همیشه کل کل داشتیم ،یادمه اون سیکلشم به زورگرفت و باباش فرستادش توحوزه و الانم رییس یک تشکیلات بزرگ اقتصادیست و یکبار هم نماینده مجلس شد.
دومین نخ:
دیپلم گرفتم و جز معدودکسانی بودم که از مدرسه وارد دانشگاه  دولتی شدم و تا فوق لیسانس درس خوندم ،هم کار میکردم هم درس میخوندم، تا اینکه فارغ التحصیل شدم. واقعا روزای سختی بود.
نخ سوم:
وقتی مجبور شدم برم سربازی و افتادم یک شهر دور که تا خونه خیلی فاصله داشت و من نوزده ماه بدون مرخصی اونجا خدمت کردم چونکه حتی پول بلیط رفت و برگشت نداشتم،بعداز نوزده ماه فرمانده دلش سوخت و منو واسه گذروندن بقیه خدمتم به شهر خودم فرستاد.
نخ چهارم:
سربازی تموم شد و در به در دنبال کار، هرجا میرفتم کاری تو حوزه تخصص خودم که هیچ حتی کارهای ساده هم پیدا نمیشد، هرروز سرافکنده برمیگشتم پیش خانواده و فشار روحی بدی تحمل میکردم، هم بیکار بودم هم بی پول …
نخ پنجم:
پدرم که کارگر شهرداری بود و سالها پیش براثر حادثه ای کاری خانه نشین شده بود و بعد از مرگ مادرم برای من هم پدری و هم مادری کرده بود، منو تنها گذاشت و رفت …
نخ ششم:
صاحبخونه بعداز مدتی منو از خونه پدری بیرون کرد و من ضمن شروع کار ساختمونی موفق شدم یک اتاق اجاره کنم و به اونجا منتقل شوم.
نخ هفتم:
آخرین نخی بود که به قانون شخمی یاد شده ختم شد  و به یاد همه مصیبتهایی که که طی این سالها بر من گذشت دود کردم و یاد این شعر از صفای اصفهانی افتادم و زمزمه کردم:
گدایان در فقر و فناییم و گرفتیم
به پاداش سر و افسر سلطان بقا را
صفا را نتوان دید که در خانه فقرست
در این خانه بیایید و ببینید صفا را
و بعدشم در همون شخمی آباد تصور ذهنی ام، بلند شدم و  شروع کردم به خواندن همان شعر حاجی فیروز البته بدون فلسفه بافی و بیخیال دنیا و ناعدالتی هایش شدم :
ارباب خودم سلام و علیکم
علیکم السلام پیر شی ایشالا
ارباب خودم سرتو بالا کن
توی هردوچشام نمیری ایشالا
ارباب خودم به من نیگا کن
ارباب خودم بزبز قندی
ارباب خودم چرا نمیخندی؟
ارباب خودم گلی به جمالت
از کجا بگم وصف کمالت
حاجی فیروزم
بله
سالی یه روزم
بله
سالی که گذشت سال بد بود
سالی که گذشت سال بد بود
سالی بد و بد زبد بدتر بود
ای سال برنگردی
بری دیگه برنگردی
Facebook Comments Box

About اختر نیوز

Check Also

یلدا، شبی برای زنده نگه‌داشتن نور و همبستگی!

اثر: محمود مهمیر یلدا شبی نمادین با مفاهیم عمیق! محمود مهمیر صبح شب یلدا در …

از این اندوه (شعر )

  از این اندوه (شعر ۱) پورمزد کافی ( منظر )  برای مادرم شب بی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *