سرگذشت آفتاب (30)
افسانه رستمی
دوباره شماره را گرفتم، زنی که گوشی را جواب داد من را کاملاً میشناخت. خودش را اینطور معرفی کرد: من لیلا هستم عشق آرش! شوکه شده بودم. گفتم: من همسر ایشون هستم. گفت: بله میدانم شما چیکاره آرش هستید، اما گفتم خدمتتون که من کی هستم!
ادامه حرفاش را نشنیدم، احساس کردم گوشهام کیپ شده و نشستم روی زمین. ته دلم خالی شده بود، زندگی ما به اندازه کافی داغون بود که جایی برای خیانت نداشت.
سمیه اصرار میکرد زنگ بزنم به آرش، اما من حتی دلم نمیخواست صداشو بشنوم. اسم لیلا را قبلاً از خواهر آرش شنیده بودم اما گفته بودند ازدواج کرده و بچه داره.
قلبم به شدت میزد، گُر گرفته بودم و خودم را کاملاً مستأصل میدیدم. فکرم هزار راه رفت و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که من چقدر زشت و لاغرم! از سمیه پرسیدم به نظر تو من خیلی بد قیافهام؟ پشت سر هم بدون اینکه منتظر بمانم سمیه جوابِ دهها سوالی که رگباری ازش میپرسیدم را بده، فقط حرف میزدم و دلم میخواست از طرف همهی آدمهایی که میشناختم تائید بشم. احساس حقارتِ خیلی وحشتناکی تمام وجودم را گرفته بود.
یک زن هر چقدر هم که قوی باشد، هر چقدر هم مستقل باشد، دوست دارد مورد توجه، تائید و حمایت همسر یا پارتنرش قرار بگیرد، اما من نه خوشبخت بودم و نه مورد تائید و حمایت همسرم. با تمام اینها بهم خیانت هم شده بود.
به سمیه گفتم: شاید کسی با من شوخی کرده، امکان نداره آرش این کار را با من بکنه. سمیه حتی یک کلمه هم جواب نمیداد، فقط نگاهم میکرد و لام تا کام حرف نمیزد. من هم دهانم به هم چسبیده بود و گلویم کاملاً خشک شده بود. سمیه لیوانی آب دستم داد و گفت: آفتاب، صبر کن خود آرش بیاد و ازش بپرس.
چیزی به ساعت ۶ نمانده بود اما من هیچ وقت در طول این یکسالُ خوردهای که زن آرش بودم، ساعت برگشتش را نمیدانستم. چقدر زمان کند میگذشت. به سمیه گفتم: تو برو خونه، میخوام وقتی آرش اومد کسی نباشه. در واقع اینقدر خورد شده بودم که جرأت رویارویی با آرش را نداشتم و دلم نمیخواست نزدیکترین دوستم وقتی دارم از همسرم میپرسم که آیا به من خیانت کرده یا نه من را ببیند.
با تمام نامهربونی و بی تفاوتی که آرش نسبت به من و پسرم داشت، باز هم احساس میکردم تنها کسی که تو این دنیا دارم فقط اونه.
به پسرم شیر دادم و اسباب بازیهاشو ریختم گوشه اتاق و گفتم: مادر برو بازی کن. دلم میخواست آرایش کنم و موهامو سشوار بکشم. واقعاً احساس میکردم خیلی زشتم. رفتم جلوی آینه روژ لبم را برداشتم روی لبم کشیدم اما فوراً پشیمان شدم. لبهایم را پاک کردم، موهایم را با کش بستم و چند بار خودم را تو آینه نگاه کردم و دنبال ایرادی در چهرهام میگشتم.
صدای کلید که تو قفل در چرخید، قلبم را از جا کند. انگار آتیشم زده بودند.
خدایا اصلا آماده نبودم…
Facebook Comments Box