پور مزد کافی (منظر)
(۹۲)
هر لحظه ام
گشایش دردی بود
هر ساعت
آوار مصیبتی
نه آفتابی به جوف شب می شد
و نه کمند روشنی
ز ماه
بر آیینه می فکند
تنها
چیزی چو بارقه سرکش
از ژرفنای خیال مشوشم
می گریخت
و پیوسته ام
به هول محض فرو می ریخت
و جان عاصیِ شب را
به آتش آشوب می کشید
وز بهت گنگ دل° آشوبم
هیچکس
هیچ ز رویای خویش هم
به هیچ حادثه نمی شنید
بر آن زمین خاره ی غریب
بر آن مزار غربت
تنها من بودم
که از تو می مردم.
سپتامبر ۱۹۹۵ – آلمان