راز کوهستان بابک رفیعی عصر هنگام پیرمرد از کلبه اش بیرون شد، دورترها تا چشم میکاوید کوهستان در کوهستان، دره بر دره برف بود و یخ و سوز و سرما؛ و حالا این ابرهای تیره و تار که فراخ آسمان کوهساران را درهم تنیده، او را نوید برفی سنگین و …
Read More »شعر مسافران، جهان ولیان پور
مسافران جهان ولیان پور آنها از ایران برای دیدار آمده بودند پرسیدم حال اکبر چطور است تصادف کرد و مرد حال لذیم چطور است تصادف کرد و مرد حای آقای کیانی چطور است خیلی محترمانه پرسیدم تصادف کرد و مرد اندوه را در چهره ام میخوانند میگویند فراموش …
Read More »شعر – پورمزد کافی (22)
پورمزد کافی (منظر) “با خاطرات آن راه” (۲۲) می خندیم و می رویم و نرمه ی شوخ نسیمی با جان ماست می ایستیم و به خود می نگریم شرمسار و خسته و ناقوس احتضار بر جان ما می نوازد می گرییم و می سوزیم خمیده در حجم غریب شکست و …
Read More »سرگذشت آفتاب (7)، افسانه رستمی
سرگذشت آفتاب (7) افسانه رستمی #اختر_نیوز: سرگذشت آفتاب مجموعه ای از روایت های گوناگون زنان ایرانی که چه در ایران و چه پس از ترک و فرار از ایران در ترکیه از تبعیض و خشونت و تحقیر علیه زنان رنج می برند. سرگذشت آفتاب زندگی زنان تبعید در ترکیه است …
Read More »ای عشق چه می جویی در پرده ی دود من، پورمزد کافی
“بی برگی” (۲۵) پورمزد کافی (منظر) ای عشق چه می جویی در پرده ی دود من یک لاله نمی روید از باغ کبود منآز طرح نسیم و گل باری چه سزد ما را یک شاخه نمی روید از بار وجود من بر بام شب باغم بی نغمه پرد سهره وقتست …
Read More »شعر ماه طلا، جهان ولیان پور
ماطلا جهان ولیان پور یاد زن عمو بخیر اسم اش ماه طلا بود پیراهن گل گلی اش به گلها آب دادن اش نان پختن اش خوب راه رفتن اش بلند خندیدن اش خالِ درشت و سیاه اش مژه های قشنگ اش در خاطر من همیشه یک چیزی داشت برای …
Read More »شعر – پورمزد کافی (منظر)
پورمزد کافی (منظر) از دایره ی پاییز با من سخن از قامت دلدار مگویید با برگ خزان دیده ز گلزار مگویید چون لشکر عشاق و صف نسترن آمد بیهوده سخن از ره و دیوار مگویید با مست ز خود رفته در این میکده ی غم دیگر سخن از حرمت گفتار …
Read More »شعر ملحد، بابک رفیعی
ملحد بابک رفیعی امشب صنمم چو ماه حق را، در آستان است امشب دل سرگشته ام چو فرهاد، به کوهستان است امشب قیام عشق است و نور مهتاب، دلستان است امشب خونین تیشه فرهاد بشکفته، انارستان است امشب* دل از پی دلدار ملحد شد و به، بتستان است امشب جان …
Read More »سرگذشت آفتاب (6) افسانه رستمی
سرگذشت آفتاب (6) افسانه رستمی دیگر نه غمگین بودم نه شاد. نه از کسی دلگیر بودم و نه به کسی امید داشتم. زندگی برایم مانند یک بازی اجباری بود که چیزی ازش نمی دانستم و حتی بازی هم بازی مورد علاقه ام نبود، اما محکوم بودم به ادامه این بازی. …
Read More »گذری برحکایت موش و گربه عبید زاکانی – مهدی قاسمی
گذری برحکایت موش و گربه عبید زاکانی تحلیلی از: مهدی قاسمی هر سال مهر ماه و قبل از شروع مدارس، پدر من را جهت خرید دفتر و قلم همراه خودش یه بازار میبرد و همیشه از یک کتابفروشی که وسط بازار وکیل بود برای من دفتر و قلم می خرید. …
Read More »