شعر و داستان

شیدایی(مجموعه اشعار پورمزد کافی)- -در محاق ابلیس

“در محاق ابلیس” هبوط ِ آدم بود یا لعنِ ابلیس گجسته ؟ که سر بر نمودنِ این عجوزه ی پیر را مجال می نمود و مرا جهنم ِ در محاق ِ ردای تو به دایره ی  وهم  هم محال می نمود دریغ و درد که طلسم ِ چشمه ی حیات …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت ششم

              افسانه رستمی در تمام اون سال‌ها، من چنان درگیر زندگی شخصی و مشکلاتم بودم که از دنیای واقعی و اتفاقاتی که در جای جای ایران می‌افتاد کاملا بی‌اطلاع بودم. اون موقع ستاره تو یه آپارتمان روبه‌روی مرکز خرید گلستان زندگی می‌کرد. خونه‌ای قدیمی …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت پنجم

افسانه رستمی یک‌ ماه گذشت و من دربه‌در دنبال آدرس می‌گشتم و در نهایت فهمیدم که همسرم از اون شهر رفته و من ناامیدانه به اتاقی پناه بردم که به مدت یک ماه اجاره کرده بودم. به خودم قول داده بودم که کم نیارم و گریه و زاری رو بزارم …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت چهارم

افسانه رستمی از شدت گرما، زیر چادر و روبنده‌ای که از بازار عرب‌ها خریده بودم داشتم می‌پختم اما به خاطر اینکه راحت بتونم برم دنبال پسرم مجبور بودم که بپوشم. ساعت حدودا چهار بعدازظهر بود. به آدرس خونه‌ی همسر سابقم رفتم. از اینکه بالاخره دوباره بعد از مدت‌ها می‌تونم پسرم …

Read More »

شیدایی(مجموعه اشعار پورمزد کافی)- تغزل

“تغزل” دوستت دارم به وزن عطوفت به حجم روشنی به سرخی ی قلب ِ تپنده ی عاشق بیدار دوستت دارم به خواب مهر به قامت عشق به گرمی ی نبض پروانگان در بهار دوستت دارم به نرمی ی شادی به سختی ی غم به لحظه های پر اضطراب انتظار دوستت …

Read More »

شیدایی(مجموعه اشعار پورمزد کافی)- در مصاف تو

ترا آزمون شب کجا بود و کی بود؟ آزمون سوارانی که خسته ی خویشند و عشق چون نهالی نگونسار سم ستورانشان آزمون شبی که شط هراس و نفرین است و میراث جهانی که بیتوته ی شقاوت است میان دو تنهایی میان آمدن و رفتن ترا آزمون شب کجا بود و …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت سوم

افسانه رستمی با نشستن و زانوی غم بغل گرفتن مشکلی حل نمی‌شد، باید کاری می‌کردم. من اولین و آخرین مادری نبودم که مجبور بود از جگرگوشه‌اش جدا باشد و مطمعنا اولین زنی هم نبودم که زندگیش از هم پاشیده بود، پس اولین قدم برای گرفتن آنچه که فکر می‌کردم حق …

Read More »

شیدایی(مجموعه اشعار پورمزد کافی)- در فراسوی تو   

ببین ز آشوب دلم بر نطع عشق تو به روشنی ی آفتاب ترا چه جای انکار است؟ و ترا حدیث کوچ هزاران پرستو از آشیانه ی دل من چنان نبود که بدانی که حادثه در کار است در باغ تو به خاکستر نشسته است هر آن کاو ز داغ گلت …

Read More »

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت دوم

افسانه رستمی دوماهی از طلاقم می‌گذشت و من مثل یک ربات، هر جوری که خانواده می‌خواستند رفتار می‌کردم و در طول این دوماه پسرم لحظه‌ای ازم جدا نبود تا اینکه پدرم بدون اینکه از من بپرسه تصمیم گرفت پسرم رو به پدرش تحویل بده. با اینکه مادرم می‌دونست، چیزی به …

Read More »

سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت هفتم (۶۰)

افسانه رستمی سالمندان و ریش سفیدان متعصب و تا خرخره غرق در تعصب و غیرت با هم به شور نشستند. آنها قوانینی بریدند و دوختند که به تن من زار میزد. با اجازه یا بدون اجازه حق خروج از خونه را نداری! به هیچ مردی در فامیل مخصوصا شوهر خواهرها …

Read More »