افسانه رستمی با نشستن و زانوی غم بغل گرفتن مشکلی حل نمیشد، باید کاری میکردم. من اولین و آخرین مادری نبودم که مجبور بود از جگرگوشهاش جدا باشد و مطمعنا اولین زنی هم نبودم که زندگیش از هم پاشیده بود، پس اولین قدم برای گرفتن آنچه که فکر میکردم حق …
Read More »شیدایی(مجموعه اشعار پورمزد کافی)- در فراسوی تو
ببین ز آشوب دلم بر نطع عشق تو به روشنی ی آفتاب ترا چه جای انکار است؟ و ترا حدیث کوچ هزاران پرستو از آشیانه ی دل من چنان نبود که بدانی که حادثه در کار است در باغ تو به خاکستر نشسته است هر آن کاو ز داغ گلت …
Read More »سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت دوم
افسانه رستمی دوماهی از طلاقم میگذشت و من مثل یک ربات، هر جوری که خانواده میخواستند رفتار میکردم و در طول این دوماه پسرم لحظهای ازم جدا نبود تا اینکه پدرم بدون اینکه از من بپرسه تصمیم گرفت پسرم رو به پدرش تحویل بده. با اینکه مادرم میدونست، چیزی به …
Read More »سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت هفتم (۶۰)
افسانه رستمی سالمندان و ریش سفیدان متعصب و تا خرخره غرق در تعصب و غیرت با هم به شور نشستند. آنها قوانینی بریدند و دوختند که به تن من زار میزد. با اجازه یا بدون اجازه حق خروج از خونه را نداری! به هیچ مردی در فامیل مخصوصا شوهر خواهرها …
Read More »سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت ششم (۵۹)
افسانه رستمی مادرم کنار حوضچهی کوچک وسط حیاط مشغول شستن سبزیهای کوهی بود که زن همسایه براش آورده بود. با دیدن من که وحشتزده از انباری بیرون زده بودم بلند شد و دستش را به کمرش زد گفت: «خیر باشه، اگر چه از تو یکی خیری به ما نرسیده». زن …
Read More »سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت پنجم (۵۸)
افسانه رستمی تا جایی که به یاد دارم، زن عموم همیشه با مادرم اختلاف داشت و درگیر مسائل خالهزنکی بود و چون خودش دختر نداشت به راحتی در مورد همه دخترای فامیل نظر میداد. درِ چوبی انباری رو بست و حَلَبِ روغن پنج کیلویی که کنار آتش بود و برای …
Read More »شیدایی(مجموعه اشعار پورمزد کافی)- برخوان ماه
چونین مزن مژگان به هم بیمار چشمان توام چندین میفکن تیر غم من پای پیمان توام باز آ به دردم باز بین تا با تو گویم شرح این ای مهر تو حبل المتین در بند و زندان توام جور و جفا کم بیش کن بر کاو به پایت اوفتد من …
Read More »سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت پنجم (۵۷)
افسانه رستمی …پدرم بلند شد و گفت: دیگه موندن ما اینجا فایدهای نداره، جمع کنید بریم؛ و در حالی که داشت از اتاق بیرون میرفت، گفت: جمع کن خرت و پرتاتو. تا اون لحظه تمام امیدم این بود که راهی پیدا کنم و با پسرم از اون آدمها و اون …
Read More »سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت چهارم (۵۶)
مغز من هنوز لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را در دفتری، به سنجاقی مصلوب کرده بودند. [فروغ فرخزاد] افسانه رستمی خانواده من هنوز در جریان طلاقم قرار نگرفته بودند. پدرم فکر میکرد ما اختلاف جزئی داریم و با پادرمیونی و صحبت کردن حل میشه. دایی اصرار داشت …
Read More »سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت چهارم (۵۵)
افسانه رستمی به باور داسها، من بیثمرترین بوتهی دشت ایل بودم و سزاوار درو شدن با خشم عشق. یکی میگفت: «باید بره سر خونه زندگیش. اون یکی میگفت برش داریم ببریمش حبسش کنیم توی خونه که مبادا بیشتر از این باعث سرافکندگی ایل و طایفه بشه. اون یکی میگفت باید …
Read More »