افسانه رستمی مادرم کنار حوضچهی کوچک وسط حیاط مشغول شستن سبزیهای کوهی بود که زن همسایه براش آورده بود. با دیدن من که وحشتزده از انباری بیرون زده بودم بلند شد و دستش را به کمرش زد گفت: «خیر باشه، اگر چه از تو یکی خیری به ما نرسیده». زن …
Read More »سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت پنجم (۵۸)
افسانه رستمی تا جایی که به یاد دارم، زن عموم همیشه با مادرم اختلاف داشت و درگیر مسائل خالهزنکی بود و چون خودش دختر نداشت به راحتی در مورد همه دخترای فامیل نظر میداد. درِ چوبی انباری رو بست و حَلَبِ روغن پنج کیلویی که کنار آتش بود و برای …
Read More »شیدایی(مجموعه اشعار پورمزد کافی)- برخوان ماه
چونین مزن مژگان به هم بیمار چشمان توام چندین میفکن تیر غم من پای پیمان توام باز آ به دردم باز بین تا با تو گویم شرح این ای مهر تو حبل المتین در بند و زندان توام جور و جفا کم بیش کن بر کاو به پایت اوفتد من …
Read More »سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت پنجم (۵۷)
افسانه رستمی …پدرم بلند شد و گفت: دیگه موندن ما اینجا فایدهای نداره، جمع کنید بریم؛ و در حالی که داشت از اتاق بیرون میرفت، گفت: جمع کن خرت و پرتاتو. تا اون لحظه تمام امیدم این بود که راهی پیدا کنم و با پسرم از اون آدمها و اون …
Read More »سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت چهارم (۵۶)
مغز من هنوز لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را در دفتری، به سنجاقی مصلوب کرده بودند. [فروغ فرخزاد] افسانه رستمی خانواده من هنوز در جریان طلاقم قرار نگرفته بودند. پدرم فکر میکرد ما اختلاف جزئی داریم و با پادرمیونی و صحبت کردن حل میشه. دایی اصرار داشت …
Read More »سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت چهارم (۵۵)
افسانه رستمی به باور داسها، من بیثمرترین بوتهی دشت ایل بودم و سزاوار درو شدن با خشم عشق. یکی میگفت: «باید بره سر خونه زندگیش. اون یکی میگفت برش داریم ببریمش حبسش کنیم توی خونه که مبادا بیشتر از این باعث سرافکندگی ایل و طایفه بشه. اون یکی میگفت باید …
Read More »یکشنبه ها با کافی طنز آقا مهدی
مهدی قاسمی “دور دنیا در هشتاد دود!” استاد مسلم سخن، مرد عمل، آخر ایده، مالک ملک و خدم و حشم بسیار، قهرمان اول جهان در ورزشهای آبی و بادی و کلی استعداد و عنوان بیشمار و… از جمله حسنات کرمعلی بود که البته هر وقت نعشه و توپ در جمع …
Read More »شیدایی(مجموعه اشعار پورمزد کافی)- ستایش خاموش
“ستایش خاموش” دریایی از نسیم میایی و میگذری روز میگذرد من با بنفشه ای بر لب مبهوت رویای ملموست در آرام جای جهانم می شکنم چنین که به تردید ماه از شیار شب میگذرد و زمین گلوله ی سربی ست و باد بر بام های بی روزن فرو می پیچد …
Read More »یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی- جوراب زنانه
مهدی قاسمی طنزتلخ : جوراب زنانه – نفرمایید خواهر، از وقتی که به زیارت مشرف شدم، یک انقلاب عجیب روحی در من ایجاد شده، دیگه اون سعید سابق نیستم، شما فقط یک تفضل بفرمایید اجازه از خانواده محترم بگیرید تا برای غلامی خدمت برسیم. + خواهش میکنم برادر سعید! چشم …
Read More »یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی- برنو
مهدی قاسمی داستان تلخ: برنو؛ روایتی از دلدادگی ایل قشقایی وقت کوچ ایل بود، از گرمسیر تا سرحد، صدها فرسنگ راه بود و این ییلاق و قشلاق دراصل کالبد ایل بود که جانی تازه به آن میداد. سیه چادرهای ایل در حال جمع شدن، گله های گوسفندان در حال ساماندهی، …
Read More »