مهدی قاسمی با طنز”عمو جانی”! دختر دایی ام میگفت: وقتی تو بیمارستان به دنیا اومدم، خواهرم شهربانو ذوق زده اومد و بهمون خبر داد که چه نشستید که یک کاکوی خارجی کاکل زری گیرمون اومده!ُگو نپرس می گفت: وقت به دنیا اومدم بور و سفید بودم مثل خارجکی ها😃. اون …
Read More »یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی
مهدی قاسمی طنز: آخرین همسر اولین زن رو که گرفتم خیلی زود، روزگار به من سخت گرفت. خداییش خیلی بداخلاق بود و هی نق میزد. خوب چیکار باید می کردم، خسته شدم و رفتم یواشکی زن دوم گرفتم. زن دومم، یک زن مطلقه و شاغل بود. بعد از چند ماه، …
Read More »یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی
مهدی قاسمی داستان کوتاه کریسمس اکبر لبو! اکبرلبو بچه ناف شهر بود که سر خیابون اصلی محله، بساط سیگار فروشی داشت. اکبرعلیرغم هیکل درشتش، پسر سربه زیر و لوتی بود. بعداز مدتی با سفارش احمد آبادانی نگهبان و دربان فروشگاه بزرگ شهرداری ش!. اکبرلبو پسری بور و زال با چشمای …
Read More »یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی
مهدی قاسمی با طنز: عمارت بدری خانم بدری خانم، خانم خانه اشرافی با یک باغ بزرگ و در اندشت و خانه ویلایی قدیمی و استخر وسط باغ با درخت های فراوان بلند کاج بود. در جوانی، عاشق پسری خوشتیپ و آوازه خوان معرف شهر میشه و از اون به بعد …
Read More »یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی
مهدی قاسمی طنز فوکلور: روزگاری الکی خوش! عید سی و پنج سال پیش بود، من عیدها برای گرفتن عیدی، منتظر نمی ماندم و خودم مستقل یک دور فامیلی به خاله و دایی و اونهایی که جور بودم میزدم. اون سال، اول رفتم خونه خواهرم، بعد از اون راه افتادم که …
Read More »سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت ۱(۵۲)
افسانه رستمی باید تا جایی که میتونستم از محلهای که نگار زندگی میکرد دور میشدم. خیابون کاملا خلوت بود و هر چند دقیقه یکبار ماشینی رد میشد و این باعث میشد که نترسم. خودم رو به هر زحمتی بود رسوندم پارک بزرگ شهر. سکوتِ شب و تنهایی چنان ترسی به …
Read More »شیدایی- مجموعه اشعار پورمزد کافی ( منظر)
“با تو تا ابد” من ندانم که مرا چرخ چه تقدیر کند جز که از تیغ غمت ناله ی شبگیر کند تا که دل دولت مهر تو به منظور گرفت می ندانست ترا نامه چه تقریر کند صحبت کوکبه ی اختر و گل را چه سزد دل شوریده مگر روی …
Read More »یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی
مهدی قاسمی طنز: خانواده ملی مذهبی ما! یازده نفر شامل هشت پسر و سه دختر، خانواده پر جمعیت ما بود؛ امین، سعید، وحید، اکبر، احمد، کبری، صغری، ایمان، داریوش، سودابه و کوروش. پدر کلا از بچه هشتم یعنی من (داریوش) به بعد اعتقادات مذهبیش کم شد و به سمت ملی …
Read More »یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی
مهدی قاسمی “جعفر آلمانی” میم مرامتو، جیم جمالتو، کاف کمالتو، دال دوایی تو… خلاصه می بافت برات تا ی که یاری تو! این تکیه کلام جعفر بود. جعفر آلمانی که بعدها به جعفر دینسیو هم مشهور شد، یکی از بچه های شر و شور شهر بود. نه اینکه تو آلمان …
Read More »سرگذشت آفتاب- قسمت ۵۱
افسانه رستمی نه کشیدهی نسرین خانم و نه حرفهایی که راننده شرکت بهم زد، کوچکترین اهمیتی برام نداشت. اون لحظه به تنها چیزی که فکر میکردم کاری بود که به زحمت پیدا کرده بودم و از دست دادن اون کار برابر بود با آوارگی بیشتر من و پسرم. هیچکس نمیتونه …
Read More »