پورمزد کافی (منظر) ” در هوای تو” من گم در هوای تو بودم در آن هوا که تو باشی و من در آن هوا که به مستی سخن ساز میکند سوسن من گم در هوای تو بودم در آن هوا که تو باشی و ترس آسیمه سر از من …
Read More »سرگذشت آفتاب- قسمت ۴۸
افسانه رستمی تمام شب بیدار بودم و به این فکر میکردم که چطور باید تنها زندگی کنم؟ چند بار بلند شدم چراغ اتاق را روشن کردم و به صورت پسرم نگاه کردم، میترسیدم از اینکه دادگاه، حکم به جدایی پسرم از من رو بده. فقط خودم میدونم اون شب چه …
Read More »پورمزد کافی (منظر) – شعر (۹۶)
پورمزد کافی (منظر ) چه شبهایی که شد بر من که طاقت رفت از دامن من اندوه دل و دل هم فغان من نیارستن چه شبهایی که شد بی تو در آن عصیان خاموشی که دل هر دم فغان میکرد در هر کوی و هر برزن به شیون غنچه مستوری …
Read More »یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی
یوسف عمارت کَرم! مهدی قاسمی بابا کَرم، دوستت دارم! پدر زنم دوستت دارم! سایه سَرم دوستت دارم! صبح و شبم دوستت دارم!بابا کَرم دوستت دارم! کَرم پدر زنم بود! از اون مردهای عجیب روزگار. شش تا دختر داشت و پسر هم نداشت. وضع مالیش خیلی خوب بود، کلی ملک و …
Read More »سرگذشت آفتاب – قسمت ۴۵
افسانه رستمی کاسهی ترشی رو گذاشت جلوم و گفت: «آفتاب، شاید حرفهای من کمی بیرحمانه به نظر بیاد و از من منتفر بشی اما به نظر من خوب شد که این دو نفر باهم رفتند زیر یک سقف، اینحوری تو هم باورت میشه که نباید دنبال آرش راه بیفتی و …
Read More »یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی
طنز: شوهر شوهره شوهر! مهدی قاسمی همه شوهر کردن منم شوهر کردم. اولش با فرستادن یک قلب شروع شد. عکس پروفایلش تو دل برو بود. فوکولهای خوشگل، خوش لباس، خوش فرم و فیت. دلمو برد و چک چک، تیک تیک ،چت و چت و دیدار و دیدار، گل و بوسه …
Read More »یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی
ثانیه های پایانی! مهدی قاسمی فوتبالم خوب بود، هافبک وسط تیم بودم، از کوچه های خاکی پایین شهر شروع کردم و بعد از چند سال تلاش توانستم تو یه تیم دسته دومی آبودان شهر عشق و صفا و پایتخت برزیل ایران و با یک قراداد معمولی توپ بزنم فوتبال شده …
Read More »دیری است نسروده ام ز باران، پورمزد کافی (منظر)
پورمزد کافی (منظر) دیری است نسروده ام ز باران که باران ترنم و سروده ی خویش را گم کرده است در جانفشانی ی یاران دیری است از سروها و پرنده ها نسروده ام که یاران چون سروم بی سرند و یاران چون پرنده ام را بال چیده اند دیری است …
Read More »سرگذشت افتاب – قسمت (۴۲)
سرگذشت افتاب- قسمت (۴۲) افسانه رستمی لیلا وسط هال کوچک خونه ی من، خونه ای که کلا ۵۵ متر بود، دست به کمر ایستاده بود، مثل کسی که به حریم خصوصیش تجاوز کرده باشند، کاملا حق به جانب، گفت بفرمایید. من چند روز بیمارستان بستری بودم، یعنی روزایی که من …
Read More »سرگذشت آفتاب، قسمت (۴۱)، افسانه رستمی
راهی برای نجات زندگیم نمانده بود، البته اگر بشود اسمش را زندگی گذاشت. علی کوچولو خواب بود، در یخچال را باز کردم، جعبهی قرصها را برداشتم و نزدیک به ۷۰ عدد قرص را یکی یکی خوردم، میخواستم برم تو تخت کنار پسرم که زنگ خانه را زدند، در را باز …
Read More »