افسانه رستمی حرف از طلاق که میشد، گرچه خودم بارها بهش فکر کرده بودم، اما تنم میلرزید. طلاق در آن قبیله برای یک زن، چیزی کمتر از مرگ نبود. بارها شنیده بودم از اطرافیانم که چه معنی داره زن حرف از طلاق بزنه! دختر باید با لباس سفید بره خونه …
Read More »سرگذشت آفتاب- قسمت ۴۶
افسانه رستمی نگار پشت سرِ هم بد و بیراه میگفت و مرتب من رو سرزنش میکرد که اینهمه اصرار به برگشت به یک زندگی ویران برای چیه. راستش من هیچ علاقهای به آرش و اون زندگیِ درب و داغون نداشتم، چون کسی نبود که حمایتم کنه و جایی برای موندن …
Read More »سرگذشت آفتاب – قسمت ۴۵
افسانه رستمی کاسهی ترشی رو گذاشت جلوم و گفت: «آفتاب، شاید حرفهای من کمی بیرحمانه به نظر بیاد و از من منتفر بشی اما به نظر من خوب شد که این دو نفر باهم رفتند زیر یک سقف، اینحوری تو هم باورت میشه که نباید دنبال آرش راه بیفتی و …
Read More »سرگذشت آفتاب- قسمت چهل و چهارم
افسانه رستمی پسر نا تنیِ نگار در رو باز کرد، بدون اینکه جواب سلامش رو بدم رفتم داخل. می ترسیدم در رو ببنده، به همه بدبین شده بودم، و از همه بدتر خودم رو کلا باخته بودم، تمام وجودم استرس بود. از حیاط گدشتم و به در ورودی خونه نگار …
Read More »سرگذشت آفتاب- قسمت ۴۳
سرگذشت آفتاب- قسمت (۴۳) افسانه رستمی تمام چیزهایی که باید با خودم می بردم رو جمع کردم و برای همیشه از خانه و زندگی که در طول سال های زندگی مشترکم، چیزی جز درد و رنج برایم نداشت بیرون زدم. تنها کسی که داشتم، اونم نصفه و نیمه، سمیه بود.. …
Read More »سرگذشت افتاب – قسمت (۴۲)
سرگذشت افتاب- قسمت (۴۲) افسانه رستمی لیلا وسط هال کوچک خونه ی من، خونه ای که کلا ۵۵ متر بود، دست به کمر ایستاده بود، مثل کسی که به حریم خصوصیش تجاوز کرده باشند، کاملا حق به جانب، گفت بفرمایید. من چند روز بیمارستان بستری بودم، یعنی روزایی که من …
Read More »سرگذشت آفتاب، قسمت (۴۱)، افسانه رستمی
راهی برای نجات زندگیم نمانده بود، البته اگر بشود اسمش را زندگی گذاشت. علی کوچولو خواب بود، در یخچال را باز کردم، جعبهی قرصها را برداشتم و نزدیک به ۷۰ عدد قرص را یکی یکی خوردم، میخواستم برم تو تخت کنار پسرم که زنگ خانه را زدند، در را باز …
Read More »سرگذشت آفتاب (۳۹)؛ افسانه رستمی
سرگذشت آفتاب ۳۹ افسانه رستمی زمین را زیر پایم احساس نمیکردم گلویم کاملاً خشک شده بود و بدون وقفه با صدای بلند گریه میکردم. پسرم هراسان یقیهی مانتوی من را سفت چسبیده بود. دلم برایش میسوخت، فقط دو سالش بود به صورت زیبا و معصومش نگاه کردم و بوسیدم و …
Read More »سرگذشت آفتاب (۳۷) افسانه رستمی
سرگذشت آفتاب (۳۷) افسانه رستمی تا ساعت یازده شب اشک ریختم و منتظر ماندم اما آرش حتی تماس هم نگرفت. پسرم بیقراری میکرد و کلافه شده بود. ناچار شدم برگردم خونه. چراغها خاموش بود و طبق معمول آرش نبود. بدون اینکه چیزی بخورم پسرم را حمام دادم و خوابیدم. صبح …
Read More »سرگذشت افتاب (۳۵)، افسانه رستمی
سرگذشت افتاب (۳۵) افسانه رستمی اولین و آخرین فیلمی که با هم دیدیم، «کیل بیل» بود و همهی آن مهربانیها، نه از روی عشق و حتی پشیمانی از رفتارهای گذشتهاش، بلکه فقط به خاطر این بود که به من بگوید اجازه بده با عشقم لیلا ازدواج کنیم! من در شگفت …
Read More »